حکایت رسوایی عشق: اگر تا به حال این داستان کوتاه جالب را در جایی نشنیده بودید در سرگرمی امروز همراه ما باشید. پيرمردي با هزاران كلك دختری را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.
با این بخش از سرگرمی همراه باشید. برای دیدن مطالب جالب و سرگرم کننده و به روز حتما به وب سایت گفتنی سر بزنید.
دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.
پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر می گفت تا بلكه دل دختر نرم گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد.
از جمله كلماتي از اين قبيل كه: بخت بلندت و چشم بختت بيدار بود كه به ازدواج پيرمردي در آمدي، جهان ديده، سرد و گرم چشيده، نيك و بد آموخته، حق صحبت و دوستي را مي داند و شرط مهرباني را به جاي مي آورد. نه انكه گرفتار پسر جواني شده باشي كه خيره رای، سبك پاي، كه هر لحظه هوسي تازه كند و هر شب با دوست و رفيقي خوش بگذراند. هر روز دوست جديدي گيرد.
هر روز و هر شب پير مرد از اين نمونه صحبتها با دخترك مي نمود و مي گفت و دختر هم فقط گوش مي كرد و سخني نمي گفت.
پير مرد خوشحال و شادمان كه سكوت دخترك از رضا و شادماني است و توانسته دل دختر را به دست آاورد.
شبي به دختر گفت: آخر تو هم كلامي بگو و حرفي بزن.
دختر پس از اندكي تامل نفسي سرد از دل پردرد بر آورد و گفت:
همه آنها كه تو در اين مدت گفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن را ندارد كه وقتي از قابله ام شنيدم كه مي گفت:
زن جوان را اگر تيري بر پهلو نشيند، بهتر از آن كه پيري ...