اخیرا خیلی به پدیده ترسیدن فکر میکنم،یه کلمه سه حرفی که انگار خیلی حرفها برای گفتن داره،طوری که میتونه کلیت مسیر زندگی هرکسی رو عوض کنه و واقعیتش اینه که خیلی از ما کم و بیش چوبش رو خوردیم یا حداقل یه نیشگون فراموش نشدنی ازمون گرفته.
اما چطور این احساس در ما ایجاد میشه؟
بعضی از ما به خاطر تجربه های تلخی که وقتی احساس ترس سراغمون اومده داشتیم،احتمالا از این حس نفرت داریم و آرزو میکنیم یه روزی انقدر دور و گم بشه که دست هیچ بنی بشری بهش نرسه؛اما جالبه بدونید ترس،تنه اصلی درختی هست که برگ های بشریت رو رشد داده،به زبان ساده تر،اگر نیاکان و به اصطلاح جد و آباد ما توانستند زنده بمونند و چشمهای ما رو به دنیا روشن کنند،به لطف همین حس ترس بوده.
وقتی احساس ترس از یک موقعیت به سراغ ما میاد،هیپوتالاموس مغز که نقش کنترل کننده رو در بدن ایفا میکنه،با ترشح مواد شیمیایی،به سیستم سمپاتیک مغز واکنش نشون میده؛این سیستم بعد از دریافت همچین واکنشی،سیگنالهایی رو به مغز میفرسته که نشون میده الان زمان ترشح هورمونهای استرس مثل آدرنالینه؛بعد از طی شدن تمام این فرآیند،بدن به حالت هشیار درمیاد،ضربان قلب افزایش پیدا میکنه ،مردمکهای چشم برای دریافت حداکثر نور گشاد میشن و جالبتر این که بدن سیستمهای ایمنی و گوارش رو غیر ضروری تلقی میکنه و اونها رو غیرفعال میکنه تا همه چیز به سمت تمرکز بر روی عملکرد اضطراری بره.
حالا چطور میشه که بعضی از افراد از احساس ترس لذت میبرند؟
احساس مقابل ترس،امنیت و در امان بودن هست؛برخی از متخصصان علوم اعصاب بر این باورند که برای اینکه واقعا از یک موقعیت ترسناک لذت ببریم باید بدونیم که در یک محیط امن هستیم یا در کل امنیت داریم؛به طور مثال زمانی رو در نظر بگیرید که در حال تماشای یک فیلم ترسناک هستید،شما در صورتی از اون لذت کافی و وافی رو میبرید که از وجود پتو،چراغ،دکمه پاور لپتاپ و ترجیحا دوستتون در اون حوالی مطمئن باشید؛یا یک بندباز رو در نظر بگیرید که اگر بدون تخصص و تجربه و ابزار لازم اقدام به این کار کنه آیا هنوز لذت لازم رو میبره یا حتی میتونه حس جالبی رو برای تماشاگرهاش به ارمغان بیاره؟
در واقع وقتی در محاصره سربازان ترس یا همون آدرنالین،اندورفین و دوپامین هستیم و در آن واحد در یک محیط و شرایط امن قرار داریم،مغز زمان کافی در اختیار داره تا متوجه بشه هیچکدوم از این اتفاقاتی که قراره به خاطرشون بترسیم، واقعی نیستند؛واقعا قرار نیست یکی با ارّه دنبالمون بکنه و ما رو بکشه یا قرار نیست من به عنوان یک بندباز با اینهمه تجربه و تخصص به پایین پرت بشم.اینجاست که میتونید تو دلتون بگید:بابا مغز عجب چیز عجیبیه! و منم کاملا باهاتون موافقم.
اما آیا امکانش هست که اصلا نترسیم؟
باید بگم بله،چرا که نه؟البته اگر میتونید با اختلالی مثل Urbach-Wiethe کنار بیاید؛این اختلال مغزی ژنتیکی و غیرمعمول برای اولین بار در خانومی با نام مختصر SM پیدا شد،در اثر این اختلال،قسمتی از مغز به نام آمیگدال که نقش بسیار مهمی در واکنش به جنگ وگریز و موقعیتهای تنش زا داره،دچار آسیب شده و در نتیجه او هیچ احساسی از ترس را تجربه نمیکنه،طی آزمایشهایی که از SM صورت گرفته،او هیچ احساس ترس و وحشتی رو از خودش نشون نمیداده،به گفته خودش،او این احساس رو درک میکنه اما قادر به تجربه اش نیست؛پژوهشگران SM رو به خانه جن زده با افراد غریبه بردند یا حتی مارهای مختلف با درجه ترسناکی متفاوت رو به او سپردند و درنهایت او هیچ واکنشی از ترس رو نداشته است،SM میگفت از مارها متنفر است اما این به دلیل ترسش نیست،یا شبی که دزدی با چاقو به وی حمله ور شد او باز نترسیده،فقط غم و عصبانیت رو تجربه کرده و در نهایت هم آقا دزده پا به فرار گذاشته!
خب ما که نمیتوانیم اختلال SM رو داشته باشیم،پس با ترسهامون چه کار کنیم؟
در واقع داشتن اختلالی شبیه اختلال SM شاید زیاد هم فوق العاده نباشه،ممکنه خیلی متوجه نباشیم اما همین حس به ظاهر اذیت کننده در خیلی از موقعیت ها نجات بخش ما بوده،باعث شده ترمز ماشین رو فشار بدیم،وقتی شنا بلد نیستیم بدون همراه توی قسمت عمیق آب شنا نکنیم و توی مهمونی دست غریبه ها رو نگیریم(که البته خیلی وقتها ما بهش توجهی نمیکنیم که اون پستی جدا میطلبه.)
اما حالا چند راهکار بهتون معرفی میکنم تا راحت تر با ترسهاتون انس بگیرید :
مواجه شدن با ترسها اونم برای بار اول خیلی بار سنگینیه،پر از فشار روانی و استرس،اما به عنوان کسی که سالها درگیر این تجربه و انواع اضطراب بوده(هست)،میتونم با اطمینان بهتون بگم که صرفا چند ثانیه اولش اذیت کننده و عذاب آوره،اگر جرئت و حوصله و صبر و ایمان به خرج بدید و اون چند ثانیه رو تحمل کنید،تبریک میگم شما یکی از غول های زندگیتون رو شکست دادید.
فکر نکنید اگر آقا/خانوم غوله رو یکبار شکست دادید دیگه بیدار نمیشه،برای اینکه مطمئن بشید اون ترس از بین رفته یا خیلی خیلی کمرنگ شده،باید غول رو بکشید یا به کما ببریدبرای اینکار هم باید در موقعیت های متفاوت صرفا با همون یدونه ترستون مواجه بشید تا بهش عادت کنید و باهاش راحت و به اصطلاح رفیق بشید.
همه ما توی شرایط ایده آلی بزرگ نشدیم،حتی با تلاشهای زیادی که بیشتر خانواده هامون انجام دادن،گاهی باز همه چیز اونجور که تخمین زده میشده پیش نرفته؛اما در نهایت تنها کسی که کمک کننده ماست و میتونه با آغوشش ما رو آرام کنه و تکه های آسیب دیدمون رو بهم بچسبونه،خود ما هستیم،برای خودتون وقت بذارید تا خودتون رو بیشتر بشناسید،بدونید که شما کافی هستید حتی اگر دیگران اصرار دارند خلاف اون رو بهتون ثابت کنند،البته که همیشه جای پیشرفت و بهتر شدن رو دارید،اما برای الان،با این شرایط،با این مسیری که شما به نوبه خودتون زندگیتون رو طی کردید،برای انجام کاری که دوست دارید و مواجهه با ترسهاتون کافی هستید،من و شما لیاقت آرامش رو داریم و این آرامش رو در نهایت میتونیم با شفقت به خودمون و توی جیب غول مرده ترسهامون پیدا کنیم.
این سه مورد رو تمرین کنید،مخصوصا مورد سوم که نه تنها برای مقابله با ترس بلکه برای رهایی توی خیلی از بخشهای زندگی کمکتون میکنه،برای اینکه بیشتر و جامع تر درباره ترس بخونید و بدونید،پیشنهاد میکنم کتاب فلسفه ترس از لارس اسوندسن رو مطالعه کنید و لذت ببرید.