به شب خیره میشوم،
تاریک است و آرام!
اما انگار در انتهای کوچهی بن بست آن دخترکی زانوهای خود را بغل کرده و چشم انتظار است.
به ستارهها مینگرد
محو زیبایی میشود
به ماه مینگرد
چشمانش میدرخشند
به زمین نگاه میکند
فرشی رنگین و پر حاشیه میبیند
اما دیدن بخش شرقی آسمان برای او آرزویی محال است
و هنوز ذهنش چیز دیگری را میخواند.
او به دنبال خورشید است
اما تا این سیاهی به پایان میرسد
سایهای بلند تر از طول نگاهش ظاهر میگردد
سایه ای که از تابیدن نور خورشید بر دیوار بلند قلعه بر پنجرهی اتاق کوچک او ظاهر میگردد،
و در سرانجام آن خورشید غروب میکند و شب میشود
بازهم سیاهی پدیدار میشود...
با اینکه دخترک درخشش روشنایی خورشید را ندیده اما هنوز در دلش جوانهی امیدیست که به دنبال جستن خورشید است.
او میداند که خورشید دست نیافتنیست،
اما به جستن ادامه میدهد.
روزها میگذرند،
هنوز سایهی قلعه رنگ روشن روز را تیره نشان میدهد.
قد موهای طلایی رنگش بلند تر شده است،
به گل آفتاب گردانهایی که در باغچه خشکیده اند نگاه میکند.
با وجود دیوار بلند قلعه تاریکی بر خانهی او رخنه کرده است اما در دلش نه!
بومی میآورد،
درست در مرکز دیوار خانه روبه روی دو پنجرهی پهن روبه حیاط تنظیمش میکند.
قلمو را بر میدارد و میکشد،
خورشیدی زیبا و روشن
و به سبزی جوانههای رشد کردهی امیدش
او خورشید را از دلش به خانه آورده است
حالا دیگر خورشید کنار اوست و خیالش آسوده است...
نویسنده: فاطمه📝