ویرگول
ورودثبت نام
Saeed Izadi
Saeed Izadi
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

پیغامگیر



روبه رویم می نشینی و به من نگاه می کنی. چند هفته ای می شود که ریشت را کوتاه نکردی. شانه را هم که دیگر بی خیال شده ای. لباست چقدر کثیف است. آن لکه کوچک بالای جیبت. همان که خندیدم و گفتم: "هنوز یه ساندویچم بلد نیستی بخوری." هنوز همان جاست. البته کمی کم رنگ شده . چه روز خوبی بود. فلافل ارزانی که با اصرار بردمت. حیف آن روز، خوب تمام نشد. یک تصادف مسخره.

این بار پنج دقیقه ای طول می کشد که قهوه هایمان را بیاورند. بدون این که چیزی بگویی؛ یکی جلوی تو، یکی جلوی من. مثل همیشه کمی شکر در قهوه ات می ریزی. و همانطور آرام آرام مزه اش می کنی. هیچ حرفی نمی زنی فقط توی چشم هایم نکاه می کنی. چقدر چشم هایت قرمز شده است. زیرشان هم که گود افتاده. معلوم است دیگر. چند ساعت خواب در هر روز، همین می شود نتیجه اش. فکر کنم هنوز نصف قهوه ات را نخورده ای که بی خیالش می شوی. فکر کنم همین را هم خورده ای که جلوی بغضت را بگیری. دیگر قهوه دست نخورده من سرد شده است. ناخوداگاه یک لبخند می زنی. یاد آن روزی می افتی که فقط چند دقیقه بعد از آوردن قهوه رسیدم. چطور مجبورت کردم بگویی قهوه ام را عوض کنند. عصبانی شده بودی. می گفتی این چه مسخره بازی ای است . این که اصلا سرد نشده چرا عوضش کنم. این هم یکی از عادت های مسخره ام بود که مجبور بودی تحملشان کنی. نخوردن قهوه سرد. بیزاری از نگه داشتن عکس و فیلم. بیزاری از آینه. و خیلی عادت های مسخره دیگر. ولی همه این ها را بگذار کنارِ احساساتی بودن شدید خودت.

ولی حالا قهوه سرد سرد شده و من حتی لب هم به آن نزدم. به پیشخدمت می گویی قهوه ها را ببرد. دیگر نمی خواهی قهوه دست نخورده را ببینی. از اینکه لبخند زدی لجت می گیرد. یادت می آید که یک بار به خاطر یکی از همین لبخند ها چقدر عصبانی شدم. همان روزی که از شدت عصبانیت تمام عکس ها و فیلم هایمان را پاک کردم. خوب تقصیر خودت بود. آخر لبخند زدن به خاطر یک کفش مسخره. آن هم بعد از مراسم ختم بهترین دوستم. من داشتم توی ماشین زار زار گریه می کردم. آن وقت تو لبخند می زنی؟ البته راستش را بخواهی دنبال بهانه می گشتم که فایل ها را پاک کنم. آدم باید خاطرات را در ذهنش نگه دارد نه داخل کامپیوتر.

حالا چرا بغض می کنی؟ باز که چشمانت خیس شد. اشکالی ندارد. حالا اگر فیلم ها را داشتی چه فرقی می کرد. آن وقت به جای اینجا پشت کامپیوتر بودی و داشتی عکس ها را می دیدی. همین کافی شاپ بهتر است. تازه باعث می شود زیر قولت هم نزنی. یادت می آید. داشتم از قهوه اش تعریف می کردم که یکهو پریدی وسط حرفم. ولی بعدش از سکوتم ترسیدی و با دستپاچگی گفتی: اگه قبول کنی بعد ازدواج هر هفته دو بار میارمت همین کافی شاپ. چه قول مسخره ای. چقدر بعدا سر این خواستگاریت خندیدم . و مسخره تر اینکه قولت را عمل کردی.

تلفنت را بر می داری. باز می خواهی به خانه زنگ بزنی .«با منزل آقا و خانم حکیمی تماس گرفته اید لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.» قطع می کنی و باز شماره خانه را میگیری. یادت می آید، تنها به شرطی حاضر شدی بیایی فلافل بخوریم که من روی پیغام گیر حرف بزنم. چقدر مسخره ات کردم سر این حرف. «می خوام حتی اگه خونه هم نباشی صدات رو بشنوم.» ولی مطمئنم اصلا فکرش را نمی کردی بعد از آن روز من دیگر خانه نباشم.

داستان کوتاهداستانداستانکداستان نویسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید