یادم هست آن اوایل که کَلَم داغ شده بود برای نویسنده شدن یا حداقل نوشتن، 12 ساعت سوار اتوبوس شدم که برسم به یک دورهمی در نشر چشمه، قرار بود هوشنگ مرادی کرمانی چنددقیقه صحبت کند، یک هفته قبلش پنج تای دیگر از کتابهایش را از کتابخانه گرفتم و تند تند خواندم که خوب بشناسمش، راستش تا همین چند مدت پیش شیفته اش بودم و حال هم کتابهایش را دوست دارم، با لب خندان ولی کمی خسته چند دقیقه برایمان گپ زد، از خاطراتش گفت، یک جمله ای آن وسط خاطراتش گفت که برای سود حاصل از طی این مسافت طولانی بس بود، گفت :
تجربه زیستی نویسنده، بزرگترین سرمایه نویسنده ست.
این روزها کمتر کَلم درد میکند برای نوشتن، اصطلاحا بادم خوابیده است! میلم به نوشتن کم شده، انرژیم در کارهای دیگر خرج میشود و نوشتن همچون بچه ای اوتیسمی ساکت و مغموم یک گوشه دلم و زندگی ام نشسته و گاه و بیگاه بهانه میگیرد که من هم باید جایی در زندگی ات داشته باشم، به من هم غذا بده، محبت کن، عشق بده، زیادم کن
اما این متن در مورد نوشتنِ محض و داستان های چالش برانگیزش نیست این متن در مورد کشتی ست و نوشتن از کشتی
همه نزدیکان من میدانند که کشتی برای من نه یک ورزش، که یک توتم، یک فلسفه زندگی و یک عشق بود. این بودن ها نه در مقام غلو و مبالغه بلکه به عینه در من دیده میشد، مصداق هایش هم کم نیست، تعریفش بماند برای یک پست دیگر
حال که در اتوبوس بین راهی باید 24 ساعت! روی صندلی قرمزرنگِ تک نفره بشینم و کمی هم کتاب بخوانم، به این فکر میکنم که چرا منی که تجربه زیستی بلندمدت و عمیقی در کشتی دارم و به لطف مقام نوشتن میتوانم این تجربه را از قلبم و ذهنم روی کاغذ بیاورم، چرا این کار را نمیکنم!؟
راستش میخواهم صادقانه بگویم نه اهمال کاری ست و نه ترس از بد بودن نوشته و نه حتی جستجوی دردآورِ کلمات و جملات برای توصیف
دلیل اصلی ننوشتن از داستان های کشتی این است که نمیخواهم دردی که برای خوب شدنش، خودم را به آب و آتش زدم_هر چند درد شیرینی باشد_ نمیخواهم دوباره با نوشتن از داستانهای دوران کشتی، آن را از کمدِ چندقفله قلب و ذهنم بیرون بکشم و بگذارمش جلوی چشم خودم و مردم...
جان کندم برای قفل کردنش، جان کندم که این درد، هرچند شیرین، زندگی ام را مختل نکند، جان کندم تا خوره ای که هرشب به جانم می افتاد شکست بدهم، حال بی خردی ست که بخواهم به این زودی این درد سرکش و یاغی را از زندان بدست خودم آزاد کنم
شاید اگر روزی رام شد، احساس کردم که این تجربه زیستی دردآلود اما پراز داستان و درس، مطیع شده، خودم دستش را بگیرم و بنشانم سر کاغذ