خواب دیدم که یه جوری که نمیدونم چطور بود دستم به پیج اینستات رسیده بود، بعد دیدم توش یه عالمه عکسهای قشنگ از من گذاشته بودی، دقیقا هم بعد از جدایی عکسها رو گذاشته بودی و از دلتنگی و علاقهات به من نوشته بودی. از اینکه چهقدر خوشحال بودی که من رو توی زندگیت داشتی و چهقدر سخته نداشتنش.... توی خواب دنبال یه خلوت بودم برای خودم که بشینم همه پستها و نوشتههات رو بخونم. از قدیمیترینش که هنوز دقیقا عکسی از من نبود شروع کرده بودم، جایی که هنوز داشتی سربسته حرف میزدی، ولی ته دلتنگی حرفهات رو میکشیدم تا به خودم برسه. بعد توی خواب زمان کش میومد. هر کار میکردم سریعتر بخونم تا برسم به اونایی که عکس دو نفره گذاشتی، هی نمیرسید. خوابم کش اومد و کش اومد و از خواب پریدم.
اینا رو مینویسم که یادم باشه نه چیزی که توی خواب دیدم واقعیت داره و نه اون چیزی که توی ذهن من میگذره. اینا همهاش illusionهای مغزه که بخواد افکار خراب خودش رو واقعی جلوه بده.
مینویسم تا یادم باشه واقعیت اینه که تو خیلی سریعتر از من اون زندگی رو ترک کردی. تو خواستی من رو کامل پاک کنی،خواستی ردی از هم توی زندگی هم نداشته باشیم. واقعیت اینه که تو هیچوقت جرات این رو نداشتی که برای کسی که از دست دادی بخوای علنی ابراز ندامت کنی یا حتی ابراز علاقه. برای من تو رفیق بودی - یا حداقل میخواستم باشی- و برای تو من رفیق به حساب نمیومدم. واقعیت اینه که تو هیچوقت ازم تشکر نکردی به خاطر اون همه تغییری که توی زندگیت دادم، شاید واقعا اون تغییرات رو دوست نداشتی! واقعیت اینه که خواب من واقعی نبوده و نیست. و من این رو الان خیلی خوب میدونم.
بیدار که شدم از به یادآوردن خوابم خندهام گرفت یهو،. از اینکه ذهن فقیر بدبخت من حتی توی delusion هم نتونسته جملات عاشقانه مستقیم تو رو خطاب به من بازسازی کنه، که چهقدر تو خواب تلاش کردم زودتر به اون پستهای عاشقانهتر برسم هی زمان کش میومد و نمیرسیدم و اخرش بیدار شدم. میبینی؟ اون پست و حرفهای عاشقانه دروغیه که حتی خواب هم نمیتونه واقعی جلوهاش بده!
این روزها که ماجراهای عاشقانه «یا و میم» رو دارم دنبال میکنم شبیه زخم سرباز شدم. نمیدونم واقعا حسم چیه؟ آیا حسادت به اینه که کلوژر من بد بوده و برای اونها خوب تموم میشه؟ یا حسرت اینه که کاش ماجرای من با درد کمتری تموم میشد؟ یا استرس اینه که قراره همهچیز براشون خراب شه و نمیدونن هنوز؟ یا انزجار از اینه که برای اونا هم به هموون سختیه و دارن با بلاگری قشنگ و شیک نشونش میدن و این من رو منزجر میکنه! منزجرم میکنه که اون همه درد شکستن رو بیای بزک کنی و شبیه یه داستان قشنگ به خورد مردم بدی! مردم باید بدونن درد داره، درد داره،درد داره!
شاید هم درد دارن میکشن و با این شیک و رمانتیک نشون دادنش میخوان که خودشون رو گول بزنن! این فکرا فقط PST من رو بیشتر میکنه!
خلاصه حرفای بالا چی میشه؟
فکر میکنم حالم بهتر از قبله،همین که این خوابها رو باور نمیکنم، همین که وقتی به تو فکر میکنم دیگه دلم تنگ نمیشه (بین خودمون بمونه حتی به سختی به یادت میارم) و فقط از دستت عصبانی میشم و همین که عصبانیتم از دستت دیگه اونقدر نیست که به نفس نفس بیفتم...
اصلا همین که فرق بین افکار منفی و واقعیتها رو دارم کمکم میفهمم، همینا نشونه مثبته
با همین قدمهای کوچیک مورچهای به سمت بهتر شدن پیش میرم،امیدوارم البته