بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها، عمدا لباس خستگی و بیمیلی به تن کردهام
دیگر در ذهن شلوغم هم نمیتوانم فریاد بزنم
ولی خوب میدانم
هدیۀ کسی که رنگارنگی معنا را میطلبد،
جعبۀ سیاه هیچ نیست...
بسیار سعی نمودم تا خورشید را از ابرها دور سازم؛
تا نگاهم تنها به سوی حقیقت نورش باشد
اما خودخواهی و ظلم به خویشتن،
مرا به دنیای سایهها، عمیقتر بازگرداند...
نمیفهمم که این هجر
مثال تیرِ در کمان است
که هرچه بیشتر به عقب کشیده میشود،
سریعتر به مقصود میرسد
یا مثال کوهنوردی است که نرسیده به نوک قله،
با تمام امیدها و آرزوها پایش میلغزد و
به ژرفای تاریک زمین میپیوندد...
