
صبح رفته بودم صرافی... کلی کار هست که باید انجام دهم و نیاز به ساختارسازی در فروش و مارکتینگ دارد که باید برنامه ریزی کنم ... بعدش هم که احسان آمده بود تا با هم کلینیک برویم... تا حوالی ساعت 17 کلینیک بودیم و بعدش هم که با احسان باهم رفتیم حرم...
هفته صد و هفتم بود که زیارت امام رضا میرفتم... اما خب چون احسان هم با من بود، گفتم که مختصر و مفید زیارت کنم تا احسان هم حوصله اش سر نرود...
این هفته بیشتر به یاد سمیرا بودم: سمیرا دختر برادرم است و به نیابت از او نماز زیارت خواندم...
دیگر آنکه اکنون خانه رسیده ام... ساعت 20:50 دقیقه است و به طرز شگفت انگیزی میخواهم بروم بخوابم... یعنی نوعی استرس است... خوب میدانم...
در روانشناسی وقتی میزان فشار روانی در جهان واقعی بسیار زیاد میشود، فرد ارتباطش را با واقعیت کم میکند... مثلا به خواب پناه می اورد... بارها شنیده ام و دیده ام که مثلا کسی میگوید وقتی خیلی همه چیز به هم می ریزد تنها چیزی که آرامم میکند این است که بخوابم...
یادم هست که در یک پادکست، یک نفر تعریف میکرد که ورشکست شده بود و تمام سرمایه ی زندگی اش را از دست داده بود. تنها واکنش او به این اتفاق تلخ این بوده که چند روز هیچ کاری نکرده و فقط میخوابیده است...
البته گاهی هم اگر فشار روانی بسیار زیاد باشد دیگر کار از خواب میگذرد و فرد ممکن است که به کل ارتباطش را با واقعیت از دست بدهد که این مورد را در افرادی که دچار هذیان های مختلف میشوند میتوان مشاهده کرد...
بگذریم...
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد
عجب حقیقت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد؟
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟