
زندگی مثل فصلهای سال است:
بهار، آغاز است، کودکی است و طراوت و سبزی
تابستان: جوانی است ؛ بلند به نظر میرسد و ماندگار!
پاییز: میانسالی است؛ فصل میانهروی و احتیاط!
زمستان؛ کهنسالی است: فصل تجربه، خرد و برداشت!
نمیدانم چرا، دلم برای پاییز تنگ شد. همیشه وقتی اولین روزهای پاییز میرسید: درست با وزش اولین نسیمهای پاییزی، خنکای شب های پاییزی، احساس غربت را در من زنده میکرد...
راستش را بگویم من سالیان سال به افسردگی فصلی دچار بودم، وقتی پاییز میرسید، روزها کوتاه و حوصلهی من کوتاهتر از آن میشد... بشدت تحریک پذیر میشدم و از لحاظ هیجانی و احساسی بی ثبات میشدم.
خوب یادم هست که بعضی روزها حال رفتن به سرکار را نداشتم و ناگزیر در خانه میماندم و در بستر دراز میکشیدم...
اکنون اما، نمیدانم خوب شدم یا با این قضیه کنار آمدهام و یا اینکه آگاهانه این موضوع را مدیریت میکنم. نمیدانم، راستش اهمیتی هم به این موضوع نمیدهم.
یکی از خاطرات مهم من از پاییز، به اولین سالی برمیگردد که دانشجو بودم. یادم هست جوانی ۱۹ ساله بودم و سخت بی تجربه! و البته سخت گلشهری! (به تأسی از جلال آل احمد در کتاب خسی در میقات که مکانی را در عربستان قبل از انقلاب توصیف میکرد)
یاد دارم که یکی از کلاسهای ما ساعت ۱۶ شروع میشد و تا حوالی ساعت ۱۸ طول میکشید. وقتی که کلاس تمام میشد، هیچ کس در دانشکده نبود. فقط کلاس ما بود و از آنجایی هم که من تنها پسر کلاس بودم، به تنهایی برمی گشتم.
چقدر احساس عجیبی داشت: مسیر دانشکده تا در دانشگاه که پر از درختان کاج بلندبالا بود و گاهی صدای غار غار کلاغها و گاهی نسیمی که تبدیل به باد خنک غافلگیرکننده میشد...
آن موقع، پیاده رفتن و رسیدن به در دانشگاه، چیزی حدود ۱۵ دقیقه طول میکشید: سخت احساس تنهایی میکردم. گاهی حس میکردم که هیچ با آن شرایط خو نگرفته ام...
برای اینکه حوصله ام سر نرود، برای اینکه کمی به خودم دلداری داده باشم و برای اینکه بر روی آن همه احساس غربت و تنهایی، برچسبی زده باشم که تحملش برایم ممکن باشد، زیر لب این شعر محمدکاظم کاظمی را میخواندم:
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت...
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت....
و گاهی هم این بیت ها را میخواندم:
تنها به خانه ماندن و تنها سفر کردن
با جیب خالی تا تهِ دنیا سفر کردن
مانند بعضی زیر باران منفجر گشتن...
...
این روزها، نزدیک پاییز است... گاهی صدای پای پاییز را میشنوم که خش خش برگ درختی را، همچون قاصدی به سمت شهر فرستاده است...
اکنون که این جملات را مینویسم، دلم گرفت...
من هنوز همان جوان بی تجربه سال ۹۲ هستم...
این ابیات را واسطه میکنم و میگویم:
أیُّهَا النُّورُ المُبِینْ مِنْ إلهِ العالَمینْ
أنْتَ نَبضٌ فـى القلوبْ أنْتَ عِطرُ الیاسَمینْ
کُلَّما زادَ الحَنینْ لَکَ یا ابْنَ المُرسَلینْ
باسْمِکَ الحُلْوِ هَتَفْنا یا ولـىَّ المؤمِنینْ
تَمْلأ الارضَ بعَدْلٍ بَعْدَ جَوْرِ الظالِمینْ
فردا چهارشنبه هست، یادم باشد که به شرط حیات و توفیق، حرم بروم...
اللهم عجل لولیک الفرج