
ساعت ۲۲:۵۳ تازه از سالن فوتسال برگشتم.
خسته هستم... دیشب بد خوابیدم و گردنم درد میکند... اصلا نمیتوانم به سادگی به چپ و راست گردنم را بچرخانم اما با این وجود سالن فوتسال رفتم. راستش فوتسال برای ما چیزی بیشتر از یک بازی یا ورزش معمولی است... برای ما شبیه یک داروی مسکن است که دردها را تسکین میدهد و حواس ها را از مشکلات و مسائل بغرنج دور میسازد.
امشب مهدی زینعلی و مجید فیضی هم سالن بودند. وقتی دم خانه مجید از ماشین پیاده شدیم، چند دقیقه کوتاه ایستادیم و حرف زدیم... تمام این مدت داشتم به این فکر میکردم که دو تا از صمیمی ترین دوستانم رو به رویم هستند... دلم میخواست بگویم که همین الان عکس یادگاری بگیریم اما خب نمیدانم چرا از مطرح کردنش منصرف شدم...
و دیگر آنکه محسن از آلمان برگشته است... برادرزادهی بزرگم... محسن در آلمان پرستار است و هربار که می آید به مشهد مرا به زبان خواندن و مهاجرت تشویق میکند...
این روزها ذهنم خیلی خسته لست... بیشتر شبها که برای نوشتن پست شبانه ویرگول آنلاین میشوم، ذهنم به هزار چیز فکر میکند... ذهنم مثل آینهای است که هزار تکه شده است...
خیلی دلم میخواهد فرصتی برای خواندن داشته باشم... رمان بخوانم... کتاب داستان بخوانم و بدون هیچ اجباری یا قصدی برای یادگیری و مهارت آموزی، فقط و فقط برای لذت بردن مطالعه کنم...مشخد،