از چند وقت پیش، شروع کردم به نوشتن داستان زندگیم در اینستاگرام؛ داستانی که با یک اخراج شروع شد و همین اتفاق به ظاهر تلخ، کمکم تبدیل شد به جرقهای برای شروع یک سفر درونی؛ سفری پُرپیچوخم و بسیار هیجانانگیز که در انتها، قراره به یک رؤیای بزرگ استارتاپی ختم بشه.
با توجه به استقبالی که در اینستاگرام از این داستان شد، تصمیم گرفتم در ویرگول هم منتشرش کنم. این داستان، یک داستان واقعی است و حاصل چندین سال تجربهی کاری من در بخشهای مختلف یکی از پرچالشترین شرکتهای استارتاپی ایرانه.
با مراجعه به صفحه شخصیم در اینستاگرام، علاوه بر اینکه میتونید هر قسمت رو داغِ داغ و تازه از تنور دراومده بخونید، به کلی میانقسمت و کامنت و استوری مرتبط هم دسترسی پیدا میکنید.
آدرس صفحه شخصی من در اینستاگرام: @jazayerimba
قسمت اول؛ ما رفتیم!
بخوام خلاصه بگم، خونه و زندگی رو جمع کردیم و تصمیم گرفتیم یه مدت بیایم شمال زندگی کنیم.
الان دیگه تقریباً یک سالی میشه که از تیم ریحون (سامانه سفارش آنلاین غذا) جدا شدم و این سالگرد همزمان شده با اخبار جدید ریحون! تو این یک سال، سوار قطار شدم و سفری عمیق و درونی رو شروع کردم که امروز به ایستگاه شمال رسید.
با جرأت میتونم بگم که این سفر درونیِ یک ساله، قشنگترین و هیجانانگیزترین سفر زندگیم بود. سرزمینهایی رو کشف کردم که تا حالا هیچوقت ندیده بودم، کویر و کوه و دشت و دریا... گاهی پستی، گاهی بلندی، گاهی حال بد، گاهی حال خوب، گاهی ناامیدی، گاهی امیدواری، گاهی فحش و ناسزا به در و دیوار و گاهی آروم و با آرامش مثل دریا. وای که چقدر برای ادامه این سفر هیجان دارم!
خلاصه، دیگه تصمیم گرفتم یه مقدار در فضای مجازی فعالتر بشم! اینطوری میتونم دوستانم رو هم در این سفر هیجانانگیز در کنار خودم داشته باشم و با نظرات قشنگشون، سفرم پربارتر بشه.
قسمت دوم؛ یک اخراج تلخ، اما سازنده!
خوب... داستان رو از یک روز گرم تابستونی در سال نود و هفت شروع میکنم. صبح که رفتم سر کار، احساس کردم امروز حال و هوای ریحون با بقیه روزها فرق داره. احساسم غلط نبود، چون ظهر، بابک کبیری، مدیر عامل ریحون صدام زد که برم تو اتاق جلسه. نتیجه جلسه این شد که بعد از تقریباً سه سال کار پرفشار تو ریحون، تعدیل شدم و به عبارت دیگه، به طور محترمانهای اخراج شدم! همون موقع متوجه شدم که تقریباً نصف تیم مارکتینگِ سیزده چهارده نفرهی ریحون که همشون هم از اعضای سینیور تیم بودن و تعداد زیادی از بچههای تیمهای دیگه هم تعدیل شدن! راستش با روندی که از چند وقت پیش شروع شده بود و داشت ادامه پیدا میکرد این اتفاق زیاد هم برام غیرمنتظره نبود. به دلایل متعدد که اکثرشون هم داخلی بودن، یه چند وقتی بود که ریحون از کورس رقابت عقب مونده بود و افتاده بود تو سرازیری. اتفاقات اوایل سال نود و هفت و شاخ و شونه کشیدنهای ترامپ و خروج آمریکا از برجام و برگشتن دوباره تحریمها و... هم باعث میشد شرکتهایی که موقع جیک جیک مستون، کمربندهاشون رو سفت نبسته بودن، وقت زمستون با سرعت بیشتری به سمت درّه حرکت کنند. وقتی آنفلوآنزا شیوع پیدا میکنه، اونهایی رو از پا در میاره که سیستم ایمنی داخلی بدنشون قوی نیست. خلاصه، طبیعی بود که ریحون هم برای اینکه بتونه بقای خودش رو حفظ کنه و غرق نشه باید یه مقدار از بارش رو میریخت تو دریا تا کشتیش سبکتر بشه. اما چه غمانگیز که بعد از یک سال بالاخره این سقوط به درّه مرگ استارتاپها، برای ریحون هم اتفاق افتاد، اگرچه با کمترین تلفات ممکن برای سرمایهگذاران. البته همیشه گفتم، اگه ریحون برای خودش چیزی نداشت، اما برای اعضای تیمش خیلی چیزا داشت، مهمترینش کوهی بود از تجربههای ارزشمند. معمولاً هرجا که چالش بیشتر باشه، چیزهای بیشتری میشه یاد گرفت و ریحون، با فاصله تندیس پرچالشترین استارتاپ ایران رو میتونست به خودش اختصاص بده!
اگرچه با شرایط خیلی خوبی از ریحون جدا شدم و شرکت تمام حق و حقوقم رو تمام و کمال و بدون بازی درآوردن بهم داد و امروز وقتی به این اتفاق نگاه میکنم احساس میکنم که چقدر سازنده و بهموقع بوده، اما اساساً تعدیل شدن حس خوشایندی رو با خودش به همراه نداره، تلخه، مثل ته خیار. اوایل ترجیح میدادم به همه اینطوری اظهار کنم که خودم خسته شدم و از شرکت اومدم بیرون. اما الان بعد از این سفر یک ساله درونی، ریشههای این حس ناخوشایند رو پیدا کردم و به همین دلیل دیگه طعم تلخی برام نداره. ایشالا در قسمتهای بعد، یافتههام رو در مورد ریشههای این حس با شما هم به اشتراک میذارم.
خلاااااصه... کیف و کتاب و وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه. من موندم و زن و یه پچه سه چهار ماهه... و اینطوری شد که داستان سفر من شروع شد؛ سفری به عمیقترین نقاط ناشناخته درونم.
راستی اجازه بدید که در انتها یک توضیحی رو هم اضافه کنم. در این قسمت از اخراج صحبت کردم؛ اما بیانصافیه که وقتی از اخراج صحبت میکنم، از رفتار محترمانه و دلسوزانه بابک کبیری، مدیرعامل ریحون، چیزی نگم. وقتی بابک اومد ریحون، من جزء اولین نفراتی بودم که استخدام کرد و من هم در کل دوران کارم، سعی کردم در حد توانم، چیزی کم نذارم. شاید به همین دلیل بود که بابک هم آخر کار خیلی هوای من رو داشت.
قسمت سوم؛ دوران خوش حیرانی!
بعد از اینکه از تیم ریحون جدا شدم، اونقدری پس انداز داشتم که تا دو سه ماه مجبور نباشم کار کنم و میتونستم به مغزم اجازه بدم تا یه مدت هوا بخوره. به نظرم، جدا شدن از یه شرکت مثل طلاق میمونه. آدم وقتی از کسی جدا میشه نباید سریع بره و یه رابطه جدید رو شروع کنه. یه مدت باید به خودش زمان بده؛ زمان برای خلوت کردن با خودش، برای مرور و اصلاح اشتباهات گذشتهاش، برای...
وقتی آدم وقتش آزاد میشه، یه چیزایی میاد تو کلهش که قبلاً نمیاومد، مخصوصاً اگه کمکم در حال نزدیک شدن به چهل سالگی باشه. احساس میکردم کوچولو شدم، همسن نیکان پسرم. در مورد بدیهیترین چیزها هم برام سؤال پیش میاومد. تمام اون چیزهایی که به عنوان بدیهیات پذیرفته بودم، یا بهتر بگم بهم پذیرفتونده بودن داشت ریسِت میشد. نمیدونم چرا تو اون دوران، اونقدر به مستند علاقهمند شده بودم! خلاصه، خودم رو با مستند پاره کردم! مستندهای دیوید اتنبورو در مورد فرگشت یا همون تکامل انسان و سایر موجودات، مستند در مورد فیزیک کوانتوم، کیهان و جهان هستی، ژنتیک، ساختار و نحوه عملکرد مغز انسان، در مورد خدا، دین و ریشه اعتقادات آدمها در کل تاریخ بشریت، در مورد همهچی. هرچی که بیشتر مطالعه میکردم، حرص و ولعم برای بیشتر دیدن و بیشتر خوندن، بیشتر میشد. اگرچه هیچ ادعایی ندارم و معتقدم که هنوز هیچی نمیدونم و کلی چیز جدید هست که دوست دارم یاد بگیرم، اما بزرگترین دستاوردی که اون دوران برام داشت، عزتنفس و استقلال فکری بود. اینکه لازم نیست حتماً مرید یک مرشد باشم، لازم نیست شاگرد یک استاد باشم، لازم نیست دائماً در جستجوی یه آدم همهچیزدان باشم که هر سؤال و مشکلی دارم ازش بپرسم و اونم دائماً برام نسخه بپیچه. تازه یادم افتاد که "من یک انسانم!" و به بعنوان یک انسان توانایی حس کردن، دریافت اطلاعات از محیط، تضارب آراء، کشف و پیدا کردن جواب سؤالاتم رو دارم.
همه ابزارهایی رو که تمام انسانهای برگزیده تا الان داشتند، ما هم به عنوان یک انسان داریم؛ پس چرا اینقدر دوست داریم یکی به جای ما فکر کنه، جواب سؤالاتمون رو بده، بگه چیکار کن، چی کار نکن، چی بخر، چی بفروش؟ معلومه، چون راحتطلبیم؛ چون مهمترین چیزی که پدر و مادرهامون بهمون یاد دادن پیروی کردن، حرف گوش دادن و اطاعت کردنه.
خلاصه سرتون رو درد نیارم. دوران خیلی خوشی بود، دوران خوش حیرانی. اما کمکم داشت پساندازم تموم میشد و زندگی هم خرج داشت...
قسمت چهارم؛ زنگها چه کسی را میخوانند!؟
قبل از اینکه تو ریحون استخدام بشم، خودم یه شرکت نرمافزاری داشتم که در حوزه طراحی وبسایت و برنامه نویسی فعالیت میکردیم. بعد از سه سال، شکست خوردم و مجبور شدم شرکت رو تعطیل کنم. اونموقعها موج استارتاپ تازه تو ایران راه افتاده بود و منم که عاشق استارتاپ زدن، اما نه پولش بود، نه سوادش. بعد از اون شکست و تعطیلی شرکتم، آنچنان کفگیرم به ته دیگ خورده بود که دیگه پول کرایه تاکسی هم نداشتم. این شد که تصمیم گرفتم یه مدت کوتاه برم یه جایی کار کنم. این یه مدت کوتاه، شد سه سال کار کردن تو ریحون! گاهی اوقات اونقدر به فضای امنمون عادت میکنیم که همه رؤیاهامون از یادمون میره. اونوقته که اگه شانس داشته باشیم، یکی میاد گوشمون رو میگیره ودوباره شوتمون میکنه وسط رؤیامون.
حالا که کارم تو ریحون تموم شده بود، موقعیت مناسبی بود که دیگه برم سراغ بلندپروازیهام. اینبار، دیگه هم سوادش رو داشتم هم تجربهش رو. اما... باز دوباره یورش وحشیانهی انواع ترسها... اجارهخونه رو چی کار کنم؟ خرج زندگی؟ نیکان کوچولو...؟ البته همیشه هم ترس بد نیست؛ باعث میشه که آدم اگه میخواد بره وسط دریا، حداقل یه جلیقه نجات تنش کنه. این بود که دوباره تصمیم گرفتم برم تو یه شرکت دیگه کار کنم! باورتون نمیشه، با اون همه سابقه و تجربه و ادعا، از زمین و زمان ریجکت شدم! تپسی، اسنپ تریپ، یاس ارغوانی، اتاقک و حتی چندتا از این استارتاپ های بینام و نشان. برای بعضیاش اُوِرکوالیفای بودم و برای بعضیا آندِرکوالیفای. تو بعضی مصاحبهها چنان سوتیهای خندهداری میدادم که دانشجوی تازهفارغالتحصیل نمیداد! حالا دیگه فقط یه راه بیشتر نمونده بود؛ زنگها چه کسی را صدا میزنند!؟
آره دیگه... این شد که مجبور شدم برم سراغ ساختن اون چیزی که سالها در آرزوی ساختنش بودم، استارتاپ خودم.
مغز ما طوری طراحی شده که وقتی مجبور به انجام کاری بشه، خودش میره و اسباب و وسایل انجام اون کار رو پیدا میکنه. فقط کافیه به «نشدن» فکر نکنیم.
تو قسمت بعد، تعریف میکنم که چطور مغز من رفت و ابزار و وسایل رو پیدا کرد.
قسمت پنجم؛ نکنه آبِروم بره!
به اینجا رسیدیم که زنگها به صدا دراومده بود و منو به سمت ساختن قصر رؤیاهام صدا میزد! منم که دیگه چارهای نداشتم، مجبور شدم لَبِیکگویان به سمتش حرکت کنم!
همونطور که تو قسمت قبلی گفتم، وقتی مغز برای انجام کاری مجبور باشه و هیچ راه فراری هم نداشته باشه، تواناییش برای پیدا کردن ابزار و لوازم انجام اون کار چند برابر میشه. احتمالاً یه جور کوکائین طبیعی توش ترشح میشه! مغز منم که با همین کوکایین طبیعی حسابی شارپ شده بود، هِی پیشنهادات جالبانگیز میداد. اولین مشکلی که داشتم این بود که اگه میخواستم دنبال راهاندازی استارتاپ خودم برم، باید یه مدت از جیب میخوردم. خرج زندگی هم که شوخی نبود، خصوصاً برای شرایط من. یهو یاد بیمه بیکاری افتادم. جالبه که هیچ اطلاعات قبلی هم ازش نداشتم و با یه جستجوی ساده تو گوگل، کلی مطلب در موردش پیدا کردم. اینجا بود که یه سلام و درود دوباره به روح و روان ریحون فرستادم! با توجه به اینکه تو ریحون حقوق نسبتاً خوبی میگرفتم و ریحون هم حقوق واقعیم رو به تامین اجتماعی اعلام کرده بود، مستمری نسبتاً خوبی بهم تعلق میگرفت و با پولش تا یه مدت میتونستم خودمو رو آب نگه دارم. خلاصه رفتم اداره کار و تشکیل پرونده دادم. خوشبختانه اونقدر همهچی تکمیل بود که هیچ گیری هم نتونستن بهم بدن! اما یه مشکل دیگه هم بود؛ از زمانی تشکیل پرونده تا زمانی که اولین پرداختی انجام بشه، حداقل سه ماه طول میکشید و منم دیگه پساندازم ته کشیده بود. یه فکری باید برای این سه ماه میکردم. آقا خدا پدر و مادر تپسی و اسنپ رو بیامرزه! تنها جایی که میشه برای یه مدت موقت، درآمد قابل توجهی بدست آورد همین تپسی و اسنپ هست. ولی خداییش هیچ رقمه تو کَتَم نمیرفت برم مسافرکشی؛ آخه مسافرکشی!؟ اونم با این همه تحصیلات و تجربه و ادعا!؟ ضمناً نصف بچههای تپسی، رفیقام بودن، برادر خانمم هم تو اسنپ کار میکرد. همش نگران بودم که نکنه دوستان موقع ور رفتن با دیتابیس و آماده کردن گزارشها، تصادفاً اسم منو در صدر لیست راننده ها ببینن!
بالاخره دل و زدم به دریا و از طریق داداشم که تو تپسی کار میکرد، به عنوان راننده تاکسی اینترنتی ثبت نام کردم، از ساعت شیش صبح میرفتم تا هفت و هشت شب؛ خلاصه خودمو پاره کردم؛ و واقعاً که چه کار سختی بود. به نظر من بعد از کار تو معدن، رانندگی تاکسی اینترنتی سخت ترین شغل دنیاست! ولی یه جذابیتهای ویژهای هم داره؛ راننده تاکسی مثل دکتر میمونه! آدما وقتی میشینن تو ماشین، درد و دلشون باز میشه. یادمه اون موقع، تازه بحث حجاب اجباری و بی حجابی داشت تِرِند میشد و من این شانسو داشتم که حرف دو طرف رو بشنوم، هم باحجاب ، هم بی حجاب.
خلاااصه... دیگه کم کم داشت مستمری بیمه بیکاری برقرار میشد و من میتونستم وقت بیشتری برای پرداختن به ایدهام بذارم.
در قسمت بعد میخوام در مورد اولین موانعی که در شروع کار روی ایدهام بهشون برخوردم صحبت کنم.
پ.ن: تو این قسمت به هیچ عنوان قصد خار شمردن عزیزان زحمتکش راننده تاکسی اینترنتی رو نداشتم. فقط خواستم صادقانه احساس اون لحظهم رو با شما هم به اشتراک بذارم. لطفاً دعوای صنفی راه نیافته!