دیدی آخر سال که میشه آدم به عملکردش تو زمینههای مختلف سرک میکشه که ببینه چند-چنده با خودش؟ منم داشتم یه نگاهی میانداختم به زمان انتشار و تعداد مطالبی که امسال تو ویرگول منتشر کردم؛ دیدم نوشتنام خیلی پررمق نبوده مخصوصا در نیمه دوم سال، درست مثل حال خودمون که دیگه نیاز به گفتن نداره چه روزهایی رو از سر گذروندیم و البته همهمون هم خوب میدونیم که هنوز هیچ چیز تموم نشده...
میدونی چیه؟ این روزا احساس خاصی ندارم. انگار خیلی چیزا رنگ باخته. با این وضعیت جامعه و بالاخص مشکلات اقتصادی که داره کمر بزرگ و و کوچیکمون رو خم میکنه، مضاف بر این که پیشبینیهای واقعبینانه گواه از این میده که اوضاع به احتمال زیاد بد و بدتر هم خواهد شد، این که احساس بازنده بودن بهت دست بده اصلا عجیب نیست. این که میبینی هر چی میدویی و زور میزنی و جون میکنی اما باز تهش هشتت گرو نهات هست و روز به روز از آرزوهات که نه، حتی از خواستههای نه چندان بزرگ و عجیب و غریبت دورتر میشی و مجبور به چشم پوشیدن ازشون... این شوخی نیست، تراژدی محضه! خب معلومه که چنین شرایط تباهی حالت رو بد میکنه و زمینت میزنه و هر چی انرژی و انگیزهی داشته و نداشتهات رو ازت سلب میکنه!
تو این وضعیت میبینی مردم از همیشه غمگینتر و عصبیتر و کمحوصلهترن؛ خب دل آدم به درد میاد وقتی میبینی که یه آدم که خودش قربانی این شرایطه به جون یه قربانی دیگه افتاده و دارن انتقام نرسیدنهاشون رو از هم میگیرن. وقتی هر روز تو خیابون و اتوبوس و مترو و بازار و هزار جای دیگه تو کوچه و پسکوچههای این شهرای غمزده، شاهد این هستی که آدما خشمگینن و سر یه اتفاق کوچیک با هم دیگه درگیری لفظی و بعضا حتی فیزیکی پیدا میکنن. این که خیلی کم میبینی آدما شاد باشن و از ته دل بخندن. از اون طرف هم که انگار نه انگار نزدیک عیده و با این اوضاع حالوهوای سال نو رو یا اصلا احساس نمیکنی یا خیلی کم حسش میکنی.
تو همچین روزگاری زمین میخوری و حالت از عالم و آدم بد میشه و بدجور خالی میکنی. اینجا دیگه اون حرفای خوشگل و گوگولی انگیزشی هیچ دردی ازت دوا نمیکنن و فقط سیلی واقعیت هست که چپ و راست میخوره تو گوشت... از اون طرف هم دغدغهی معاش باعث میشه بیفته رو دور روزمرگی و از خودت، افکارت و حتی رویاهات مغفول بمونی که این شاید یکی از بدترین وجوه این ماجرا باشه!
همه اینا رو میدونی و باز با این همه، میدونی چارهای جز ادامه دادن نداری. بهعبارتی تا وقتی تو بازی هستی باید بازی کنی اونم با قواعد خاص همین بازی و لاغیر...
ببین راستش نمیدونم -و احتمالا هیچکدوممون نمیدونیم- چی میشه. خیلی وقتا با این که میدونیم چندان امیدی به آینده نیست لااقل در کوتاه و میانمدت، اما باز نمیتونیم دلمون رو خوش نکنیم به امیدی هر چند بعضا واهی چون در اون صورت دیگه واقعا کارمون تمومه. به قول بزرگی، امید آخرین چیزیه که میمیره. یعنی میدونی چیه؟ این امیده انگار یه جور دلخوشکنکیه که اگه نباشه دیگه چیزی واسه از دست دادن نداری.
الانم نمیدونم چی به ذهنت میرسه و حتی نمیدونم خوندن این مطلب اصلا فایدهای برات داشت یا نه ولی فقط امیدوارم که یه روز انقدری حجم روزای خوبمون زیاد شه که دیگه دلمون نخواد یادی از این روزای تاریک و تلخ کنیم. یعنی میشه ما هم طعم خوش زندگی کردن رو بچشیم نه این که فقط زنده باشیم...؟
هیچ کی نمیدونه ولی شاید بتونیم چشم بدوزیم به روزای روشنی که احتمالا و به گواه تاریخ به انتظارمون نشستن ولی ما نباید به انتظارشون بشینیم. بلکه باید با همین حال خراب و دلهایی خوش به کورسویی امید، به ادامه دادن ادامه بدیم تا بالاخره ببینیم آخر این قصه شیرینه یا تلختر از زهر... اینجوری حداقل پیش خودمون و وجدانمون سرمون بالاست که آقا ما زورمون رو زدیم ولی نشد، ولی نرسیدیم.
راستی؛ سال نو هم پیشاپیش مبارک و بازم میگم که ظاهرا جز امیدواری و ادامه دادن، چارهی دیگهای نداریم و درسته که روزای سخت دیگهای رو هم قراره به چشم ببینیم ولی خب ما هم قویتر از قبلیم و دیگه اون آدمای سابق نیستیم.
مواظب خودت باش و با خودت مهربون باش دوست نادیدهی من.
خدا پشت و پناهت. ✌?