پدرِ من یه ایدهآل گراست. این از خیلی جهات بد و در بعضی جهات خوب محسوب میشه.
به بدیها و خوبیهاش در این مطلب مایل نیستم بپردازم.
اما مسئله اینه که من هم ایدهآل گرا هستم.
همیشه دوست دارم خروجی کار همونی بشه که انتظار دارم. و برای رسیدن به اون میزان از کیفیت، به خودم سختیهای زیادی میدم.
مدتی پیش جلسات مشاورهای میرفتم پیش دکتر قدس و تو یکی از جلسات اتفاق جالبی افتاد. داشتم دربارهی مطلبی صحبت میکردم که صحبتم رو دکتر قطع کرد و گفت: باید؟ چرا باید؟
من که خشکم زده بود، گفتم: نمیدونم. گفت چون بابات میگفت باید؟ گفتم شاید...
خلاصه اینکه از اون جلسه به بعد شاخکهای خودآگاهیم به بایدها و نبایدها حساس شد. واقعا چرا اینقدر باید نباید میکنیم؟ این بایدها لذت زندگی رو کمرنگ میکنند. زندگی واقعا باید و نباید نمیشناسه. خیلی از بایدها نباید میشه و خیلی از نبایدها باید.
حساس کردن شاخکهای شما به بایدها و نبایدهاتون حین زندگی کردنه. الان داشتم روزمرهنویسی میکردم که یه دفعه چشمم به بایدها و نبایدهای بین نوشتههام برخورد کرد. با خودم گفتم چرا باید؟ بهجاش مینویسم بهتره...
بهتره این کار رو انجام بدم. بهتره اون کار رو انجام ندم. بایدی وجود نداره...
این مطلب از روزنوشتهها بازنشر شده