چشمهایم را به سختی باز میکنم و هنوز طعم تلخ داروها ته گلویم را فشار میدهد. نمیدانم ساعت چند است، چقدر نبودهام و این درد بیرحمی که با تمام توانش بندبند وجودم را چنگ میزند، چرا رو به فوران میرود!
نگاهی به دور و ورم میندازم و تنها راهی که برای فرار از شرایط تاریکی که از در و دیوار روی سرم هوار میشود پیدا میکنم، چشم بستن و رفتن به خوابی عمیق است. خوابی که این ساعتها را زودتر بگذراند...
یا شاید هم دقیقترش این باشد که از بند ماده رها شوم و خودم را به بیهوشی بزنم...
فردایش که بیدار میشوم، اوضاعم بهتر است. درد هنوز درونم فریاد میکشد، امّا میدانم کی است و کجا هستم.
امّا، روزها میگذرد تا یادم بیاید کجای زندگی بودم، چه کارهایی میکردم و سرم به چه سودایی خوش بود؟ حتّی سراغی از کتابها و دوربینم هم نگرفتم. کولهام نصفه نیمه مانده بود و قرار سفر دم عیدمان...
میدانی! عالم بیهوشی انگار میخواباندت توی وان یخ و تمام وجودت را از سر تا انگشت پا بیحس میکند... طول میکشد تا به خودت بیایی و ببینی که بودی و چه میکردی؟ انگار نفوذش از جسمت درون حال و احوالت هم چکه میکند!
.
برای من کرونای دو ساله شبیه به ساعات بیهوشی بود. با این فرق که یک ساعت و دو ساعت و حتّی یک شبانه روز، خماریاش طول نکشید...
حداقل یک سالی طول کشید تا به خودم بیایم و ببینم چه خبر شده...
سفرهای دستنخوردهای که منتظر پایان کرونا شدند
قلمی که سوداهایی داشت و میان راه خشکید
مسیر کاری که انگار ادامه جادهاش حتّی پاکوب هم نداشت
و علایق و دلخوشیهایی که پشت در ماندند و منتظر نشستند...
حالا انگار اثر داروی بیهوشی #کرونا از جان دنیا دارد بیرون میرود. در حالی که میان ماسک و هوای تازه معلق ماندهایم و درد هنوز زیر پوستمان جان میکند، لبخند کرختی از روی بیرمقی میزنیم و به عنوان بازماندگان دردی سوزناک از قرنطینهمان بیرون میاییم و به روح پارچههای سیاهی که میان خانهها رد و بدل شد، فاتحهای نثار میکنیم...
اگر که این قاب، پایان ماجرا باشد...