...
دکتر صلاحی جلوی صف راه میرفت و همهی ما با استرسی که سرشار از ذوق بود ، به دنبالش راه میرفتیم.
دکتر صلاحی دمِ ورودی اتاق معاینه ایستاد. رو به همه گفت : دیگه تکرار نکنم بچهها .. فیلم و عکس ممنوع و اگر بوی نامطبوعی حس کردید بروز ندید. در آخر به پسرها گفت شماها پشتِ دخترها راه بیاید.
بعد از شنیدن این جمله ، به سمت چپ نگاه کردم. چشم تو چشم شدم با پیر مردهایی که با لباسهای یک رنگ ، از پشت شیشه نگاهمون میکردن.
وارد اتاق معاینه شدیم. انتهای اتاق یک دَر بود که بازدید ما از خارج شدن از همون دَر شروع شد.
مردهایی با لباسهای یک رنگ ، چشمهایی ناهماهنگ و صحبتهایی نا مفهموم . انقدر به ما نزدیک بودن که میتونستم تعداد موهای سفید و چروکِ بین ابرو هاشون رو ببینم.
دستهای یگانه رو محکم گرفتم تو دستم و از ترس فشار دادم.
تو دلم گفتم آروم باش دختر. مگه همینو نمیخواستی ؟ مگه زمین و زمان رو بهم وصل نکردی برسی به جایی که الان هستی ؟ بی گناه تر و مظلوم تر از این آدما مگه جایی هست ؟
این آدما هم یه روزی مثل تو بودن. زندگیشون آروم بود. درست راه میرفتن ، درست حرف میزدند ، تو خونه خودشون میخوابیدن و خانواده داشتن.
مردهایِ یک رنگ، به سمت ما میومدن و میگفتن میشه یه سیگار بدی؟ سیگار داری ؟
اما ما نهایتا میتونستیم بگیم نه پدر جان. شرمنده. مغازه بسته بود.
وقتی وارد بخش زنان شدیم، زنانی در سنین متفاوت با رژلب قرمز و گونه های صورتی اومدن به استقبال مون.
میخندیدن و شب یلدا رو تبریک میگفتن و تمام امیدشون به این بود که دور از چشم پرستار ، از ما " آدامس " بگیرن.
بعد از نیم ساعت که بازدید از بخش مردان و زنان تموم شد، وارد محوطه آسایشگاه شدیم. عکس دسته جمعی گرفتیم برای یادگاری و کم کم بچهها به سمت خروجی رفتن.
آخرین روز از آذرماه هزار چهارصد و دو تموم شد ، یکی از بهترین تجربه های زندگیم رقم خورد و من بیشتر از قبل ، مطمئن شدم که درست ترین مسیر زندگیم رو انتخاب کردم.
پ ن : اولین تجربه بازدید از بیماران مبتلا به اختلالات روانی.