امروز اون سه ماهِ لعنتی تموم شد. دیگه با خیال راحت میتونم بدونِ حضورِ ابوی، پشت فرمون بشینم و با هشتاد تا ویراژ بدم.
به مامانجون زنگ زدم و گفتم : بپوش که دارم میام دنبالت. همیشه دوست داشتم این جمله رو به کسی بگم. میگن خیلی رمانتیکه. حالا این تجربهی رمانتیکِ ما هم نصیب پیر زنِ هشتاد ساله شد.
گواهینامه و کارت ملی و کارت بانکیم رو انداختم تهِ کیفم و راهیِ خونهی مامانجون شدم.
قبل از اینکه برسم به خونهاش، جلوی اداره بیمه یه نیش ترمز زدم. کاش خیابون خلوت بود و میتونستم دستی بکشم تا این آرزوی محال رو با خودم به گور نبرم. البته قرار شد از امشب کمتر فیلمِ اکشن ببینم. چون برای سلامتیِ ماشین خوب نیست.
وارد اداره شدم. بوی لنت و لاستیک میومد. آب سرد کن گذاشته بودن ولی داخلش، روغن ماشین بود. نمیدونم شاید جدیدا مردم ویارِ روغن ماشین میکنن. سرتاسر اداره پُر بود از قفسه هایی که داخلش بطری نوشابه بود. داخلِ بطری نوشابه ها آبِ سبز رنگ بود و مردم صف بسته بودن تا از این بطری ها بخرن. یه آقایی هم اون وسط داد میزد که من بطریِ ماءالشعیر میخوام.
جلوی میزِ یه خانوم وایسادم و گفتم : ببخشید من اومدم بیمه بگیرم. همزمان که آدامس میجوید و مقنعهی سر و ته شده رو صاف میکرد، گفت : عزیزم چه بیمه ای ؟
گواهینامهام رو گذاشتم رو میز. یه نگاهی به تاریخ صدور کرد. به خانومی که میزِ کناری پشتِ سیستم نشسته بود گفت : مرادی جان، برای این خانوم، « بیمهی اولین تصادف بعد از اون سه ماهِ لعنتی» رو صادر کن.
مرادی جان هم با ناخونای لاک زده ، چنتا ضربه به کیبوردِ کامپیوترش زد و از دستگاه کنار کامپیوتر، یه برگه اومد بیرون. برگه رو مُهر زد و داد به من. گفت : به سلامت عزیزم.
سوار ماشین شدم و دوباره زنگ زدم به مامانجون. گفتم پوشیدی؟ بیا دمِ دَر.
وارد کوچه شدم. دیدم خلوته. پس موقعیت خوبیه که دور بزنم و ماشین رو ببرم سمتِ خیابون اصلی.
پام رو کلاچ بود. زدم رو دنده عقب. فرمون رو چرخوندم و شروع کردم به یواش یواش گاز دادن. تو دلم به مایکل شوماخرِ درونم افتخار میکردم و در تلاش بودم برای ثابت نگه داشتنِ روسری رو سرم.
مامانجون رو دیدم که از دَرِ خونه اومد بیرون. سعی کردم جملهی « ببین چه دست فرمونی دارم» رو به شوقِ تو چشمام تبدیل کنم و واسش دست تکون دادم. یه فرمون دیگه چرخوندم که ماشین صاف بشه، ولی انگار ماشین پشتی رو صاف کردم. یه آقایی از کنار ماشین رد شد و گفت : زدی دخترم. بد هم زدی.
اشک تو چشمام جمع شد که ای وای، حالا تو این خیابون خاک از کجا گیر بیارم که بریزم رو سرم؟ اصلا مگه خیابون خلوت نبود؟ ماشین پشتی از کجا پیدا شد.
میخواستم از ماشین پیاده بشم و گریه کنان زنگ بزنم به ابوی که بیاد کمک. چشمم افتاد به صندلیِ شاگرد و برگهی « بیمهی اولین تصادف بعد از اون سه ماهِ لعنتی» رو دیدم. آخ که چه ذوقی داشت این خیالِ راحت. مرسی مرادی جان.
پ ن : اولین روز بعد از اون سه ماهِ لعنتی، خونهی مامانجون، ماشین پشتی و اون تصادف، همگی حقیقت داره.
#بسپرش_به_ازکی
#خاطره #گواهینامه #رانندگی #روزمره