جولیوس ، روان درمانگری است که یک روز بین مشغله های روزانه، متوجه سرطانِ بدخیمی میشود که در تمام بدنش پخش شده. پس از آنکه با خبر شد این بیماری چه بر سرش خواهد آورد ، یک هفته را در بهت و حیرت گذراند. صبح را با نا امیدی شروع میکرد و شب را با دلهره به پایان میرساند.
هر لحظه به آدم های زندگیاش فکر میکرد. فرزندانش، همکارانش و مراجعینی که شاید نیمی از زندگی خود را مدیون جولیوس بودند به کارهایی فکر میکرد که هنوز انجام نداده بود. به مکان هایی فکر میکرد که هنوز به آنجا نرفته بود . به جلساتی فکر میکرد که هنوز برگزار نکرده بود و کتاب هایی که هنوز نخوانده بود.
بعد از گذشت آن یک هفته، سعی کرد دست از پرت اندیشی بردارد. زمان آن بود که با آنچه حقیقتا در حال روی دادن است، رو به رو شود. تصمیم گرفت بر این وحشت از مرگ، غلبه کند.
به دفتر کارش رفت و پرونده بیمارانش را یکی یکی ورق زد. با گذر از هر اسم، تصویر فردی مقابل چشمانش نقش بست. به مراجعینی فکر کرد که سال هاست از آن ها خبر ندارد و نمیداند حالا، زندگی آرامی دارند یا نه . پرونده هایی که با موفقیت و درمانِ مراجع بسته شده اند و در مقابل، پرونده هایی که نشان میداد ، فرد نه تنها درمان نشده بلکه ادامهی درمان را رها کرده است .
در میان این پرونده ها، چشمش به پروندهی فیلیپ اسلیت افتاد. مردی که بیست سال قبل به جولیوس مراجعه کرده بود.فیلیپ اسلیت مردی بود سفید پوست، شیمیدان، جدی و مبادی آداب . هیچ احساس یا عواطفی در چهرهاش دیده نمیشد. جولیوس به خاطر ندارد که این مردِ خشک، حتی یک بار لبخند زده باشد.
این مردِ از خود بیگانه، برای درمان وسوسه های جنسی به جولیوس مراجعه کرده بود و نوشته های داخل پرونده حاکی از آن بود که سه سال درمانِ این مرد، هیچ موفقیتی به همراه نداشت.
جولیوس تصمیم میگیرد با فیلیپ تماس بگیرد و جویای وضع زندگی او شود. کنجکاو بود بداند که آیا حتی ذرهای برای زندگی فیلیپ مفیده بوده است یا نه .
جولیوس بعد از تماس با فیلیپ، متوجه میشود که حالا او هم یک درمانگر شده است.
در یک روز آفتابی، جولیوس به دفترِ کار فیلیپ رفت و بعد از بیست و اندی سال، دوباره یکدیگر را ملاقات کردند. اما اینبار خبری از رابطه ی درمانگر - مراجع نبود .
در پی صحبت هایی که داشتند، جولیوس متوجه شد که این مراجعِ قدیمی، سعی دارد با بکار گیری اندیشه ها و دیدگاه های آرتور شوپنهاور، به یک درمانگر فلسفی بدل شود.
فیلیپ مدعی بود که برای تبدیل شدن به یک درمانگر فلسفی، به سرپرستی و نظارت جولیوس به عنوان یک استاد راهنما نیاز دارد. و شرطِ جولیوس برای پذیرش این درخواست، همکاریِ فیلیپ در جلسات گروه درمانی او بود.
هر دو درخواست یکدیگر را پذیرفتند. جولیوس به عنوان استاد راهنما و سرپرست تخصصی، همکاریاش را شروع کرد و تصمیم بر آن شد که فیلیپ، به مدت شش ماه به عنوان بیمار در گروه درمانی جولیوس شرکت کند.
ورودِ فیلیپ به جلسات گروه درمانیِ جولیوس، رو به رو شدنِ او با دیگر افراد حاضر در گروه و مواجهه شدن با اختلاف عقیده های متفاوت، شروع داستانِ این کتاب است.
#من_نوشت
#نقدکتاب