کامیشا | Kamisha
کامیشا | Kamisha
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

عزیز ترین رفیقِ زندگیم ..

بیست و هفتم مرداد ماه هزار و چهارصد و سه، ساعت شش و بیست و پنج دقیقه صبح، ترسِ از دست دادنش تموم شد.

از سی و یک خرداد ماه، میدونستم که روز ها، ثانیه ها و حتی شاید سالهای آخر زندگیشه.. میدونستم باید از تک تکِ لحظه هایی که کنارش هستم، لذت ببرم.

اما... سرنوشت جور دیگری رقم خورد. زودتر از زمانی که دکتر ها اعلام کرده بودند ، تسلیم سرطان شد.

نبودنش رو باور ندارم. حتی الان که دارم این کلمات رو تایپ میکنم، فکرمیکنم هنوز هست. فکرمیکنم با پیرهن گل گلی نشسته تو خونه اش و منتظره تا آخرهفته، همه کنار هم جمع بشیم.

( همون پیرهن گل گلی، الان تو کمد لباسهای منه .. )

دو ماه آخر زندگیش ، بیشتر از هر زمان دیگه ای کنارش بودم. بیشتر از هر زمان دیگه ای همصحبتم بود . بیشتر از هر زمان دیگه ای قربون صورت سفیدش رفتم و خداروشکر کردم بابت نفس کشیدنش.


در بیست و هفتم مراد ماه هزار و چهارصد سه، زمانی که بیست و هفت ساله بودم، عزیز ترین رفیق زندگیم رو از دست دادم . مادربزرگ عزیزم به آسمان ها پر کشید .. و تا ابد ، در غمِ از دست دادنش زندگی میکنم.



رفیقزندگیغمگینمادربزرگتابستان
روزمره نویس | حقوق‌خوانده‌ای که عاشقِ دنیای فروید شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید