« سپاسگزار سقراط و افلاطون هستم که وجودِ ابدیشان بهانهای شد برای هم مسیر شدن با شما »
هفته پیش، متن بالا رو برای استاد فلسفهام فرستادم .
روز اولی که سر کلاس فلسفه رفتم، فکر می کردم قراره یک ترم، درس نچسب و بی سر و تَهی رو تحمل کنم.
اما امان از استادِ با سواد . تو طول این یک ترم، طوری با بیان شیوا و اطلاعات بی انتهاش منو به فلسفه علاقهمند کرد که نه تنها تمام جلسات رو حضور داشتم، جزوه ای نوشتم به بلندای نامه اعمال. نه تنها کلاس های دانشگاهی رو شرکت کردم، کارگاه آزاد فلسفه هم ثبت نام کردم.
این ترم تموم شد. با تمام سختیها و دست انداز های ناهموار. اما خوشحالم که باز هم استاد فلسفه رو خارج از محیط دانشگاه می بینم و این دیدار به بلندای چند ماه ادامه داره.
تا به این سن، همیشه از فلسفه فراری بودم. هضمِ اینکه به باور برسم فلانی در چند قرن پیش چه حرفی زده و چه تاثیری تو زندگی کنونی داره، برام سخت بود.
اما الان میتونم تا ساعت ها راجع به علت فلسفیِ نارضایتی مردم نسبت به جامعه و حکومت صحبت کنم. دلیل و برهان بیارم که چرا سیستم آموزش و پروش بعضی از کشور ها، به خصوص وطنِ پاره تنم پُر از اینهمه ابهام هست. میتونم از همین الان تا فردا صبح راجع به غزالی و علت خشمِ مردم نسبت به این بزرگوار صحب کنم.
حالا با نگاه کردن به تابلوی خیابون های ملاصدرا و سهروردی، یه لبخند میاد رو لبم و واسم یادآوری میشه که چه کتاب های جامعی برای نسل ما به یادگار گذاشتن.
انقدر فلسفه جذاب و شیرینه که بعد از دوازده ساعت درس و دانشگاه، از این طرف تهران بدو بدو خودمو میرسونم به اون طرف تهران که برم کارگاه فلسفه.
تو این مدتِ کم، فلسفه به من کمک کرد بیشتر فکر کنم، عمیق فکر کنم، زود قضاوت نکنم و کمی بیشتر به گذشته باور داشته باشم.
معشوقِ جدیدم شد فلسفه.