شب یلدا های دوران نوجوانی من، به دور از وطن گذشت. دختری کم سن بودم و شوقِ دو دستی نگه داشتنِ رسوم ایرانی در بلاد کفر.
شوقِ چیدن انار های گران قیمت روی میز و قاچ کردن هندوانه ای که طبق ذائقهی آسیای شرقی ها، زرد بود.
هجده ساله که بودم، برای همیشه به ایران آمدم.
هیچوقت اولین شب یلدایی که بعد از سالها دوری، در خانهی مادربزرگ برگزار شد رو فراموش نمیکنم. تا چند ساعت تو بُهت و هیجان بودم. باورم نمیشد که این شب یلدا، من هم در کنار همهی خاله زاده ها و دایی زاده ها هستم.
دیگه خبری از دو سه تا دونه انار و چند قاچ هندوانهی زرد نبود. ظرفی پُر از انار دون شده، چند ظرف هندوانهی قرمز و آبدار، آجیل های رنگارنگ و بادکنک هایی که رویشان نوشته بود : یلدا مبارک.
خان دایی، گلپایگانی خواند، خاله جان فال حافظ گرفت، مادربزرگ برای نوه ها آرزوی عاقبت به خیری کرد و من خوشحال بودم که این خوشی، زودگذر نیست. خوشحال بودم که خبری از بلیت پرواز نیست، خوشحال بودم که سال بعد هم، همین جمع و همین سفره برقرار است.
از آن شب یلدا، سالها گذشت ...
حالا چندسالی ست که در شب یلدا، تماس تصویری به آن سر دنیا، به جمع ما اضافه شده.حالا در کنار عروس و داماد ها این شب رو جشن میگیریم و کوچک ترین عضو ما، چهارمین نسلی ست که شاهد شب نشینی های دوست داشتنیِ این خانواده است.
امسال هم همه چیز سر جای خودش است.
جمعِ دوست داشتنیِ ما، انار های دون شده، هندوانه ی قرمز و آبدار، آجیل، صدای خان دایی و فالِ حافظِ خاله جان. اما .. جای خالی مادربزرگ، خانهاش و دعای عاقبت به خیری اش، تنها حسرتِ شب یلدای امسالِ ماست.
#یلدا_مبارک #شب_یلدا
#یلدایدوستداشتنی #یلدای_دوست_داشتنی