ویرگول
ورودثبت نام
Kamyar Haghshenas
Kamyar Haghshenas
خواندن ۲۱ دقیقه·۴ سال پیش

رمان جنایی گناهان پدران فصل اول

درشت هیکل بود ، تقریبا هم قد من ولی با جثه ای بزرگتر. ابروهایش قوس دار بودند و برجسته ، و هنوز سفید نشده بودند. موهایش ، خاکستری و مستقیم به عقب شانه شده بودند و به سر نسبتا بزرگش نمایی شیر مانند داده بود.

عینک زده بود ولی الان آن را روی میزی از جنس چوب بلوط که میان ما قرار داشت ، گذاشته بود. چشم های قهوه ای تیره اش دنبال پیام هایی مخفی در صورت من می گشت. اگر هم چیزی پیدا کرده بود ، چشم هایش چیزی نشان نمی دادند.اجزای صورتش انگار به خوبی تراش نخورده بودند. دماغی منقار مانند ، با یک فک ناهموار.

گفت :« من چیز زیادی در مورد شما نمی دانم ، اسکادر[1]

اما من اندکی راجع به او می دانستم. نامش کِیل هانیفورد[2] بود. پنجاه و پنج سال داشت.بالای شهر یوتیکا[3] زندگی می کرد. در آنجا یک عمده فروشی دارو داشت.کادیلاک آخرین مدلش بیرون کنار پیاده رو پارک شده بود. همسرش در اتاقی در هتل کارلیل[4]منتظرش بود.دخترش هم در یک کشوی سرد استیلی در سردخانه شهر بود.

گفتم :« چیز زیادی برای دانستن نیست. قبلا پلیس بودم.»

«طبق گفته های ستوان کوهلر2 ، کارتان خیلی هم خوب بود.»

شانه بالا انداختم.

«و الان هم کارگاه خصوصی هستید.»

«نه.»

«اما من فکر می کردم که ...»

«کارگاه های خصوصی مجوز دارند.تلفن ها را شنود می کنند و مردم را دنبال می کنند. فرم پر می کنند ، جزئیات کارهایشان را ثبت می کنند و همه ی این ها.من اینکار ها را نمی کنم.بعضی وقت ها به مردم لطف می کنم و آن ها در قبالش به من هدایایی می دهند.»

«متوجه شدم.»

قهوه ام را مزه مزه کردم. قهوه ای مخلوط با ویسکی بربن می نوشیدم. هانیفورد هم اسکاچ دِوار[5] و آب روبرویش داشت ولی علاقه ای به آن ها نشان نمی داد. در بار آرمسترانگ[6]بودیم. یک بار معروف که دیوارهایش را چوب های تیره پوشانده و نشان های حلبی سقفش را تزئین کرده بودند.

ساعت 2 بعد از ظهر دومین سه شنبه ژانویه بود.بار تقریبا خالی بود.در انتهای بار چند پرستار بیمارستان روزولت[7] در حال نوشیدن آبجو بودند و در کنار پنجره ، پسر بچه ای که سبیلش تازه سبز شده بود ، همبرگر می خورد.

گفت :«برایم سخت است که خواسته ام از شما را توضیح دهم ، اسکادر.»

«مطمئن نیستم که بتوانم برایتان کاری انجام دهم. دخترتان مرده است.این را نمی شود تغییر داد.پسری که او را به قتل رسانده است در محل ارتکاب جرم دستگیر شده است.از آن چیزی که در روزنامه ها خواندم ، پرونده ی قتل از این ساده تر نمی شود.»

چهره اش در هم فرو رفت ، داشت در ذهنش صحنه قتل را مرور می کرد. ضربه های بی امان چاقو.به سرعت ادامه دادم.

«آن ها ، آن پسر را دستگیر کردند و به زندان انداختند. پنج شنبه بود فکر می کنم. درسته؟» به نشانه تایید سر تکان داد.

«و شنبه صبح ، جسد آن پسر را در حالی که خودش را به دار آویخته بود ، در سلولش پیدا کردند.پرونده بسته شد.»

«واقعا نظر شما هم همین است؟پرونده بسته شد؟»

«از دیدگاه مراجع قانونی بله.»

«منظور من این نیست.البته که پلیس قضیه را این شکلی می بیند.آن ها قاتل را دستگیر کردند و قاتل هم مرده است.نمی شود مجازاتش کرد.» به جلو خم شد. «اما چیزهایی هستند که من باید بدانم.»

«مثل چی؟»

«مثلا اینکه چرا کشته شد.می خواهم بدانم دخترم که بود.در سه سال گذشته هیچ تماسی با وِندی[8] نداشتم. خدایا ، حتی مطمئن نبودم که در نیویورک زندگی می کند.» نگاهش را دزدید. «آن ها می گویند که شغلی نداشته است.هیچ منبع درآمد مشخصی نداشته است.ساختمانی را که در آن زندگی می کرد ، دیدم.می خواستم بالا بروم و آپارتمان را ببینم اما نتوانستم. اجاره اش تقریبا چهارصد دلار در ماه است.این به شما چه می گوید؟»

«که یک مرد دیگری اجاره اش را پرداخت می کرد.»

«در این آپارتمان ، با آن پسرک ، واندرپوئل[9] با هم زندگی می کردند.همان پسری که او را کشت. واندرپوئل برای یک واردکننده لوازم آنتیک کار می کرد. حدودا هفته ای صد و بیست دلار درآمد داشت. اگر وندی معشوقه ی مردی بود ، آن مرد اجازه نمی داد با واندرپوئل هم خونه باشد.درسته؟»

نفسی تازه کرد. «فکر کنم کاملا واضح باشد که او یک فاحشه بود.پلیس ها واضح به من نمی گفتند.آن ها مبادی آداب بودند. هرچند روزنامه ها کمتر رعایت آداب را می کردند.»

معمولا همینطور بود.این پرونده هم از آن هایی بود که روزنامه ها دوست داشتند بر رویش مانور بدهند.دختر داستان جذاب بود.قتل در یک روستا رخ داده بود و مسائل جنسی هم به اندازه کافی در پرونده دخیل بود. آن ها ریچارد[10]واندرپوئل را سر تا پا آغشته به خون وندی در حال دویدن در خیابان دستگیر کرده بودند. هیچ سردبیری نمی گذاشت این پرونده از دستش دربرود.

گفت :«اسکادر؟ میخواهی بدانی چرا پرونده برای من بسته نشده است؟»

«فکر کنم ... » به چشمان تیره اش خیره شدم. «... این قتل برای شما مثل دری بود که باز شده و الان شما می خواهید بدانید که داخل آن اتاق پشت در چه چیزی پنهان شده است.»

«پس متوجه شدی.»

متوجه شدم اما آرزو می کردم که نمی شدم.من این کار را نمی خواستم.به ندرت کار می کردم.در حال حاضر هیچ نیازی به کار کردن نداشتم.پول زیادی احتیاج نداشتم.اجاره خانه ام ارزان بود.خرج روزانه ام به اندازه کافی کم بود.علاوه براین ، هیچ دلیلی ندارم که از این مرد خوشم نیاید.همیشه ترجیح می دادم از کسانی پول بگیرم که ازشان خوشم نمی آید.

«ستوان کوهلر کاملا متوجه نشد که قصد من چیست.تقریبا مطمئنم که اسم شما را به من داد تا مودبانه من را از سر خودش باز کند.» همه ماجرا این نبود ، ولی من حرفی نزدم و گذاشتم که ادامه دهد. «اما من واقعا می خواهم این چیز ها را بدانم.وندی به چه کسی تبدیل شده بود؟ و چرا کسی میخواست او را بکشد.»

چرا کسی ، دیگری را می کشت؟ روزی چهار یا پنج قتل در نیویورک[11]انجام می شد.در یک هفته پر حادثه در تابستان گذشته ، پنجاه و سه نفر ، دوستانشان ، بستگانشان ، معشوقه هایشان را به قتل رساندند. مردی در لانگ آیلند[12] برای نشان دادن فنون کاراته به فرزند بزرگش ، دختر دو ساله اش را قطعه قطعه کرد. چرا مردم همچین کارهایی انجام می دهند؟

«برای من کار می کنید ، اسکادر؟» لبخند ریزی زد. «اصلاحش می کنم.یک لطف در حق من می کنید؟ و اگر قبول کنید واقعا در حقم لطف خواهید کرد.»

«شک دارم این کار لطفی در حق شما باشد.»

«منظورتون چیه؟»

«آن در نیمه باز ... ممکن است چیز هایی درون آن اتاق باشد که شما نخواهید بهشان نگاه کنید.»

«متوجهم.»

«و همین هم باعث می شود که بخواهید بدونید آن چیز ها چی هستند.»

«درسته.»

قهوه ام را تمام کردم.فنجانم را پایین گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.

«باشه.» ادامه دادم. «تلاشم را می کنم.»

در صندلی اش آرام گرفت.سیگاری را از پاکتش درآورد و روشن کرد.از زمانی که وارد شده بود ، اولین سیگارش بود.بعضی از آدم ها هنگامی که زیر فشارند سیگار می کشند.بقیه ، وقتی از زیر فشار بیرون آمدند.الان آرام تر بنظر می رسید و از حالتش اینطور برمی آمد که انگار با خودش فکر می کند کار مفیدی به انجام رسانده است.

یک فنجان قهوه جدید و چند صفحه پرشده ی دفتر یادداشتم را روبرویم داشتم.هانیفورد هنوز درگیر نوشیدنی اولش بود.چیز های زیادی به من گفت.چیز هایی که هیچوقت نیاز نبود راجع به دخترش بدانم.ولی هرچه که می گفت ممکن بود اهمیت پیدا کند و هیچ راهی نبود که بفهمم کدام یک از این حرف ها اهمیت پیدا خواهند کرد.از مدت ها پیش یاد گرفته بودم که به هر چیزی که یک مرد می گوید ، گوش کنم.

فهمیدم که وندی تنها فرزند خانواده بود.در دبیرستان عملکرد خوبی داشت ، بچه ی محبوبی در مدرسه بود ولی به قرار های عاشقانه ی زیادی نمی رفت.کم کم داشتم تصویری از یک دختر تجسم می کردم ، کاملا شفاف نبود ، اما در آخر باید راه خود را به سمت درآمیختن با تصویر یک فاحشه ی چاقو خورده در یک آپارتمان روستایی پیدا می کرد.

تصویر ، هنگامی که دختر به یک دانشگاه در ایندیانا[13] رفت ، شروع به محو شدن کرد.از قرار معلوم آن موقع آغاز زمانی بود که کیل از دخترش بی خبر بود.

او در درس انگلیسی تخصص پیدا کرد و چند ماه مانده به فارغ التحصیلی چمدانش را جمع کرد و ناپدید شد.

«دانشگاه با ما تماس گرفت.من خیلی نگران بودم ، او هیچوقت کار هایی از این قبیل انجام نمی داد.نمی دانستم چکار کنم.اما بعد یک کارت پستال به دست ما رسید.او در نیویورک بود ، یک شغل داشت و گفت که چند کار دارد که باید به آن ها رسیدگی کند.یک کارت دیگر چند ماه بعد از میامی به دست ما رسید.نمی دانستیم که به آنجا نقل مکان کرده یا برای تعطیلات به آنجا رفته است.»

و بعد از آن هیچی.تا وقتی که تلفن زنگ خورد و فهمیدند که وندی مرده است.وقتی مدرسه را تمام کرد هفده سال داشت.وقتی از دانشگاه بیرون رفت بیست و یک ، و وقتی توسط ریچارد واندرپوئل به قتل رسید ، بیست و چهار سال داشت.و این آخر راه برای او بود.

کی شروع به گفتن چیزهایی کرد که بعدا با جزئیات بیشتر از کوهلر خواهم شنید.نام ها ، آدرس ها ، تاریخ ها ، زمان ها.گذاشتم به صحبت کردن ادامه دهد.چیزی اذیتم می کرد و گذاشتم که خودش در ذهنم حل و فصل شود.

گفت:« پسری که او را کشت ، ریچارد واندرپوئل.از وندی کوچک تر بود.فقط بیست سال داشت.» به خاطره ای که از ذهنش گذشت اخم کرد. «وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، آن پسر چه کاری کرده ، می خواستم او را بکشم. با دستان خودم جانش را بگیرم.»دستانش را مشت کرد و بعد از مدتی به آرامی باز کرد.«ولی وقتی خودکشی کرد ، نمی دانم ، چیزی در درونم تغییر کرد.به ذهنم خطور کرد که شاید او هم یک قربانی باشد.پدرش یک کشیش است.»

«بله ، می دانم.»

«در یک کلیسایی در اطراف بروکلین[14]. احساس کردم که می خواهم با او حرف بزنم.نمی دانم که چه می خواستم به او بگویم. ولی هرچه که بود ، بعد از اندکی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که نمی توانم با او صحبت کنم.و هنوز ...»

« می خواهید که آن پسر را بشناسید و بعد از آن هم به شناخت دختر خودتان برسید.»

به تایید سری تکان داد.

گفتم :« می دانید که یک چهره نگاشت چیست ، آقای هانیفورد؟ احتمالا تعدادی از آن ها را در داستان های روزنامه ها دیده اید.وقتی پلیس ها یک شاهد عینی دارند ، از یک کیت برای کشیدن یک تصویر از متهم استفاده می کنند.آیا بینی اش این شکلی است؟ یا این یکی بیشتر شبیه است؟بزرگ تر؟پهن تر؟گوش ها چطور؟کدام جفت از گوش ها شبیه تر هستند؟و همینطور تا آخر که به یک تصویر کامل از صورت متهم دست پیدا کنند.»

«بله ، می دانم که چطور کار می کند.»

«پس حتما تصویر واقعی متهم را هم کنار این چهره نگاشت ها دیده اید. به نظر نمی آید که هیچ وقت این دو شبیه هم باشند. مخصوصاً به چشم یک غیر حرفه ای. اما یک شباهت واقعی وجود دارد و یک مأمور حرفه‌ای می‌تواند از آن شباهت استفاده ی بهینه ای کند. منظورم رو متوجه می شوید؟ شما تصویر واقعی از دخترتان و پسری که او را کشت می خواهید. من نمی‌توانم همچین چیزی به شما بدهم. هیچ کس نمی تواند. می توانم به اندازه کافی حقایق و خاطرات را پیدا کنم تا یک چهره نگاشت برایتان بکشم. اما نتیجه ممکن است اونقدری که شما می خواهید به واقعیت شبیه نباشد.»

«متوجهم.»

« می خواهید ادامه دهم؟»

« بله قطعاً.»

« من احتمالا از بقیه کارگاه ها گرون تر هستم. آنها ساعتی کار می کنند. به علاوه ی مخارج اضافه. من مقدار مشخصی پول دریافت می کنم و مخارج خود را از آن پول می دهم از ثبت کردن کارهایم خوشم نمی آید ، همچنین از گزارش دادن هم خوشم نمی آید و وقتی چیزی برای گفتن وجود نداشته باشد ، فقط برای رضایت مشتری ، با آنها تماس نمیگیرم.»

« چقدر پول نیاز دارید؟»

هیچ وقت نمیدانم که چطور قیمت تعیین کنم. چطور روی زمان قیمت می گذارید؟

« در حال حاضر دو هزار دلار می خواهم. نم یدانم که این پول چقدر دوام خواهد آورد و یا شما تا چه حد تصمیم دارید درون این اتاق تاریک سرک بکشید. ممکن است یک جایی در این مسیر پول بیشتری از شما بخواهم و یا بعد از اینکه کارمان تمام شد و البته شما همیشه این امکان را دارید که به من پولی پرداخت نکنید.»

ناگهان لبخند زد «خواسته های غیر معمولی دارید.»

« فکر کنم که همین طور است»

«من تا به حال کارگاه خصوصی استخدام نکرده‌ام ، نمیدانم روال کار چگونه است. مشکلی با چک ندارید؟»

به او گفتم که همان چک خوب است و هنگامی که او در حال نوشتن بود ، متوجه چیزی که کمی قبل آزارم می داد شدم. گفتم :« شما بعد از اینکه وندی در دانشگاه ناپدید شد ، کارگاه استخدام نکردید؟»

«نه.» به بالا نگاه کرد. «مدت زیادی نگذشت تا کارت پستال اول به دست ما رسید ، البته فکر اینکار به ذهنم خطور کرد ولی وقتی دیدم که حالش خوب است منصرف شدم.»

« اما هنوز نمی دانستید که کجاست و چگونه زندگی می کند.»

«نه.» نگاهش را پایین انداخت. « این هم قسمتی از ماجراست. اینکه چرا الان اینجا هستم و این کار را می کنم.» نگاهش را به من برگرداند. چیزی در نگاهش بود که می خواستم از آن چشم بردارم ، ولی نمی توانستم. « باید بدانم که چقدر باید خودم را سرزنش کنم.»

واقعاً فکر می کرد که می تواند به جواب این سوال برسد؟ بله ، ممکن بود که جواب آن را پیدا کند ولی احتمالاً جواب درستی نخواهد بود.هیچ وقت برای این نوع سوالات جواب درستی پیدا نخواهد شد.

نوشتن چک را تمام کرد و آن را به من داد. جای اسمم را خالی گذاشته بود و گفت که شاید من ترجیح بدهم که پول نقد بگیرم. گفتم که پرداخت به نام من مشکل ندارد و او دوباره سر خودکارش را برداشت و نام متیو[15]اسکادر را در جای خود نوشت. چک را تا کردم و در کیف پولم گذاشتم

گفتم:«آقای هانیفورد ، شما یک مسئله را جا گذاشتید. به نظر شما مهم نیست ولی احتمالا مهم باشد.»

«چگونه متوجه شدید؟»

«گمان می‌کنم غریزه.من سال های زیادی را صرف تماشای مردمی کردم که تصمیم می گرفتند چقدر مصمم هستند تا به حقیقت دست یابند. لازم نیست چیزی بگویید. اما ...»

«آه ... مسئله ی نامربوطی است ، اسکادر. چیزی راجع به آن نگفتم چون فکر نمی کردم ربطی به ماجرا داشته باشد.ولی ... آه ، به جهنم.وندی دختر خونی من نیست.»

«او رو به سرپرستی قبول کردید؟»

«من او رو به سرپرستی قبول کردم. همسرم، مادر وندی است. پدر وندی قبل از به دنیا آمدنش ، کشته شد. یک دریانورد بود و در عملیات اینچئون مرد.» دوباره نگاهش را از من دزدید. «سه سال بعد از آن ماجرا با مادر وندی ازدواج کردم. از ابتدا به اندازه ی یک پدر خونی او را دوست داشتم. وقتی فهمیدم که ... نمی توانم پدر شوم ، بیشتر از گذشته قدردان وجود او بودم. خوب؟ مهم بود؟»

گفتم:«نمی دانم ، احتمالا نه.» ولی البته که برای من مهم بود.کوله بار تقصیر هانیفورد را برای من نمایان تر کرد.

«اسکادر؟ متاهل نیستید ، درسته؟»

«طلاق گرفتم.»

«فرزندی ندارید؟»

سرتکان دادم. می خواست چیزی بگوید اما نگفت. از او خواستم که برود. گفت:«احتمالا پلیس خیلی خوبی بودی.»

«بد نبودم. غرایز لازم برای یک پلیس را داشتم. مهارتهایش را هم یاد گرفتم.»

«چه مدت خدمت کردی؟»

«پانزده . تقریباً شانزده»

«مگر بازنشستگی یا چیزی در همین مایه ها برای پلیس ها بعد از ۲۰ سال خدمت وجود ندارد؟»

«درسته.»

سوال بعدی را نپرسید ولی به طرز عجیبی نپرسیدن سوال بیشتر از پرسیدنش اذیتم کرد.

گفتم:«ایمانم را از دست دادم.»

«مثل یک کشیش ؟»

«یک چیزی مثل آن. ولی نه دقیقاً ، پلیس هایی که ایمان خود را از دست می دهند و به کارشان ادامه می‌دهند ، زیادند. بعضی ها ممکن است از ابتدا هم به کارشان ایمان نداشته باشند. من متوجه شدم که دیگر نمی خواهم یک پلیس باشم.» یا یک شوهر و یا یک پدر.یا حتی یک عضو مفید جامعه.

«به خاطر فساد موجود در سازمان؟»

«نه،نه.» فساد موجود هیچ وقت اذیتم نمی کرد .اگر وجود نداشت ، به سختی می‌توانستم خرج خانواده ام را در بیاورم. «نه ، چیز دیگری بود.»

«متوجه شدم.»

«واقعاً؟ به جهنم. چیز پنهانی نیست. یک روز در تابستان مشغول یک مأموریت بودم. در یک بار در واشنگتن هایتز[16] ، که خدماتش برای پلیس ها رایگان بود ، نشسته بودم. دو کودک برای دزدی به آنجا آمدند. در هنگام خروج به قلب یک متصدی بار شلیک کردند. آنها را تا خیابان دنبال کردم. یکی از آنها را به ضرب گلوله کشتم و به ران نفر دوم شلیک کردم.دیگر نمی تواند به درستی راه برود.»

«متوجهم.»

«نه ، فکر نکنم متوجه شده باشی. دفعه اولی نبود که کسی را می کشتم. خوشحال بودم که یکی از آنها کشته شد و متاسف شدم که حال آن یکی خوب شد.»

«پس ...»

«یک شلیک خطا رفت و کمان کرد. به چشم یک دختر هفت ساله خورد. کمانه کردن باعث شده بود که بیشتر قدرت گلوله گرفته شود.اگر یک اینچ بالاتر بود به پیشانی دختر برخورد می‌کرد.زخم زشتی به جا می گذاشت ولی اتفاق بدتری نمی‌افتاد. اما در راه چشم ، هیچ چیزی به جز بافت نرم وجود نداشت و گلوله مستقیم به درون مغز دختر فرورفت. به من گفتند که بی درنگ جان باخت.»

به دستانم نگاه کردم. لرزششان به سختی قابل مشاهده بود. فنجان را برداشتم و تا آخر نوشیدم. گفتم:«هیچ مجازاتی برای من در نظر گرفته نشد. در واقع از طرف دپارتمان تقدیر هم شدم ولی بعد از آن استعفا دادم.دیگر نمی خواستم یک پلیس باشم.»

***

بعد از اینکه او رفت ، چند دقیقه آنجا نشستم. سپس چشمانم به چشمان تارینا[17] خورد و او یک فنجان دیگر از قهوه مخلوط شده با الکل برایم آورد.گفت:«دوستت زیاد اهل نوشیدن نیست.» من هم تایید کردم.انگار که چیزی در صدای من به او هشدار داد چون روی صندلی هانیفورد نشست و دستانش را برای لحظه‌ای روی دستان من گذاشت.

«مشکلی هست ، مت؟»

«نه واقعاً. فقط کارهایی هست که باید انجام بدهم و ترجیح می دادم که انجامشان ندهم.»

«ترجیح می دهی که فقط اینجا بنشینی و مست کنی؟»

نیشخند زدم. «کی من را مست دیدی؟»

«هیچ وقت.و هیچ وقت هم بدون نوشیدنی در دست ندیدمت.»

«یک حد وسط زیبایی است.»

«نمی تواند برایت خوب باشد. درسته؟»

دلم میخواست دوباره دستم را لمس کند. انگشتانش دراز و باریک بودند و دستانش سرد بود. گفتم:«هیچ چیزی واقعا برای هیچ کسی خوب نیست.»

«قهوه و الکل.ترکیب خیلی عجیبی است.»

«واقعاً؟»

«الکل برای اینکه مستت کند و قهوه برای این که هوشیار نگهت دارد.» سرتکان دادم. «قهوه هیچ وقت کسی را هوشیار نمی کند. فقط بیدار نگهت می دارد. به یک آدم مست مقدار زیادی قهوه بده و یک مست کاملاً بیدار گیرت می آید.»

«این چیزی هست که تو هستی؟ یک مست کاملاً بیدار؟»

گفتم:«من هیچ کدام نیستم. فقط باعث می شود که بتوانم بیشتر بنوشم.»

اندکی بعد از ساعت چهار به بانک رسیدم.پانصد دلار به حسابم ریختم و بقیه پول هانیفورد را نقداً دریافت کردم.از خیابان پنجاه و هفتم به سمت خیابان نهم قدم زدم. سپس به سمت بالای شهر رفتم و از بار آرمسترانگ و بیمارستان گذشتم و به کلیسای سنت پاول رسیدم. جمعیت درهم می لولیدند و من بیرون منتظر ماندم تا چند ده نفر از درون کلیسا به بیرون متفرق شوند. بیشترشان زنان میانسال بودند و سپس به درون کلیسا رفتم و چهار اسکناس پنجاه دلاری به صندوق مخصوص فقرا انداختم.

عشریه دادم[18]. نمیدانم چرا.این هم برایم مثل بازدید از کلیسا تبدیل به یک عادت شده است. بعد از اینکه به اتاقم در هتل نقل مکان کردم ، شروع به بازدید از کلیساها کردم. کلیسا ها را دوست دارم. دوست دارم وقتی ذهنم مشغول است ، اینجا بنشینم. فکر کنم برای ۲۰ دقیقه یا بیشتر آنجا نشستم.

دو هزار دلار از کیل هانیفورد به من رسید و دویست دلار هم از من به صندوق فقرای سنت پاول.نمی‌دانم با آن پول چه کار می کنند. احتمالاً برای فقرا لباس و غذا تهیه کنند. شاید هم برای روحانیون لباس بگیرند.نمی دانم.واقعا برایم مهم نیست با آن پول چیکار می کنند.

پول من بیشتر از هر کس دیگری به کاتولیک ها می رسد. نه به خاطر اینکه طرفدار آنها هستم. بلکه به این خاطر که ساعت های بیشتری باز هستند. بیشتر پروتستان ها در طول هفته تعطیل هستند.

اگرچه یکی از نکات مثبت کاتولیک ها این است که میتوانید در کلیسا شمع روشن کنید.در راه برگشت سه شمع روشن کردم. یکی برای وندی هانیفورد که هیچ وقت بیست و پنج ساله نخواهد شد. یکی برای ریچارد وندرپوئل که هیچوقت بیست و یک ساله نخواهد شد و البته یکی هم برای استرلیتا ریورا[19] که هیچ وقت هشت سال نخواهد شد.

[1] Scudder

[2] Cale Hanniford

[3] Utica

[4] Carlyle

2 Koehler

1 Dewar

[6] Armstrong

[7] Roosevelt Hospital

[8] Wendy

[9] Vanderpoel

[10] Richard

[11] New York

[12] Long Island

[13] Indiana

[14] Brooklyn

[15] Matthew

[16] Washington Heights

[17] Trina

[18] عشریه یا دهم بخشی از دهمِ چیزی است که به عنوان کمک یا وظیفه به یک سازمان مذهبی یا مالیات اجباری به دولت پرداخت می‌شود

[19] Estrellita Rivera

پادکستپادکست فارسیرمانداستانجنایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید