ویرگول
ورودثبت نام
Kamyar Haghshenas
Kamyar Haghshenas
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

رمان جنایی گناهان پدران فصل دوم

حوزه ششم پلیس در خیابان دهم غربی واقع شده است.ادی[1]کوهلر در دفترش در حال خواندن گزارش‌ها بود. از دیدن من شگفت زده به نظر نمی رسید. یک سری کاغذ را به کناری هل داد و با سر به صندلی کنار میزش اشاره کرد. روی صندلی نشستم و برای دست دادن با او ، دستم را دراز کردم. دو اسکناس ده دلاری و یک اسکناس پنج دلاری به آرامی از دست من به دست او منتقل شد.

گفتم:«به نظر می آید که به یک کلاه جدید احتیاج داری.»

«واقعاً دارم. چیزی که همیشه بهش نیاز هست ، یک کلاه جدید است. از هانیفورد خوشت آمد؟»

«مردک بیچاره.»

«آره ، درسته. همه اتفاقات خیلی سریع اتفاق افتاد و او فقط با دهانی باز ایستاد و کاری از دستش بر نمی آمد. زمان کار او را ساخت. اگر مثلاً برای ما یک هفته یا یک ماه طول می کشید تا کسی را دستگیر کنیم و یا دادگاهی تشکیل می‌شد که تا یک سال یا بیشتر ادامه داشت ، اوضاع برایش کمی بهتر می شد و به او زمان می داد که با اتفاقات پیش آمده کنار بیاید.ولی اینجوری که اتفاق ها در حال حاضر رقم خورده اند ... بَـــم! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، قبل از اینکه بفهمد دخترش مرده است ، ما قاتل را دستگیر کردیم و وقتی خودش را به اینجا رساند ، پسرک خودش را به دار آویخته بود و هانیفورد نتوانست با اوضاع کنار بیاید چون زمانی برای این کار نداشته است.» نگاهی تفکر آمیز به من انداخت «من فکر کردم که رفیق قدیمیم می تواند چند اسکناس از او بیرون بکشد.»

«چرا که نه.»

سیگار نصفه ای را از جاسیگاری بیرون آورد و دوباره روشنش کرد. «یک تخته شاسی بردار و در محله وقوع قتل پرس و جو کن. چند سوال بپرس. می توانی با چند ساعت کار به اندازه یک هفته برای خودت کار بِبُری. برای هر روز صد دلار به علاوه مخارج پول بگیر. لعنت بهش ، نزدیک به هزار دلار می شود.»

گفتم:«می خواهم نگاهی به پرونده بندازم.»

«چرا این همه زحمت بکشی؟ هیچ چیزی آنجا پیدا نخواهی کرد ، مت. پرونده در یک چشم به هم زدن بسته شد. قبل از اینکه بدانیم آن بچه ی لعنتی چه کاری کرده است ، بهش دستبند زده بودیم.» «فقط می‌خواهم یک نگاه به فرم ها بیاندازم.»

چشمانش را باریک کرد. تقریباً هم سن بودیم ولی من زودتر از او به نیروی پلیس پیوسته بودم. وقتی که او هنوز تحصیلات آکادمیک را می‌گذراند ، من در لباس شخصی خدمت می‌کردم. کوهلر حالا خیلی پیرتر به نظر می‌رسید. صورتش چروکیده شده بود و کار اداری پشت میزنشینش کرده بود.

«وقت هدر دادن است ، مت. چرا برای خودت کار می تراشی؟»

«بگذار بگویم که روش کار من این چنین است.»

«پرونده فقط برای پرسنل قابل دسترسی است. این را که می دانی.» گفتم:«اگر برای یک نگاه به پرونده ، یک کلاه جدید برایت بخرم چطور؟ همچنین می خواهم با افسری که دستگیرش کرد هم صحبت کنم.»

«می‌توانم ترتیبش را بدهم ، به هم معرفی تان کنم. این که بخواهد با تو صحبت کند یا نه به خودش بستگی دارد.»

«حتماً.»

بیست دقیقه بعد در دفتر تنها بودم. بیست و پنج دلار کمتر در کیف پولم داشتم و یک پوشه روی میز روبرویم بود.بنظر می‌آمد که به پولی که دادم نمی ارزید. هیچ چیزی غیر از آنهایی که قبلا می‌دانستم به من نمی‌گفت. مامور گشت ، لوئیس پانکو[2] ، که همچنین افسر بازداشت هم بود ، گزارش را نوشته بود. خیلی وقت بود که همچین گزارش‌هایی را نخوانده بودم و من را یاد گذشته انداخت.

چند باری گزارش پانکو را از اول تا آخر خواندم و چند یادداشت برداشتم. خلاصه اش این چنین بود. در ساعت هجده دقیقه بعد از چهار بعدازظهر ، در غرب خیابان بانک راه میرفت. از طرف خیابان باهون ، صدای اغتشاش شنید و اندکی بعد با چند نفر برخورد کرد که می‌گفتند یک دیوانه در خیابان باهون پوشیده در خون ، می رقصد. پانکو به سمت آن خیابان دوید و "متهم بد ذات" ، که بعداً با نام ریچارد واندرپوئل شناخته شد را آنجا پیدا کرد.لباس هایش درهم و برهم و آغشته به چیزی که به نظر خون می رسید ، بود. با زبانی کاملاً زشت و قبیحانه حرف می‌زد و اندام جنسی اش را به عابران پیاده نشان می‌داد.پانکو به او دستبند زد و توانست بفهمد که کجا زندگی می کند.او به همراه متهم دو طبقه بالا رفت و به آپارتمانی رسید که واندرپوئل و وندی هانیفورد در آن زندگی می‌کردند. در آنجا او پیکر وندی هانیفورد را ، که ظاهراً مرده بود ، بی لباس با "ظاهری درهم از ضربات متعدد چاقو" پیدا کرد. پانکو با مرکز تماس گرفت و سیستم اداری معمول به کار افتاد. بازرسان پزشکی آمدند و چیزی که پانکو از قبل می‌دانست را تایید کردند ، وندی مرده بود. تیم عکاسان ، عکس‌هایشان را گرفتند ، چند تا از آپارتمان غرق در خون و بسیاری از جسد وندی.

هیچ جوری نمی شد حدس زد که وندی وقتی زنده بود ، چه شکلی بوده است. او از ، از دست دادن خون زیاد ، مرده بود. بانو مکبث راست می گفت ، هیچ وقت نمی توان حدس زد که بدن انسان در روند مرگ چقدر می تواند خون از دست دهد. شما می توانید یک یخ‌شکن را در قلب مردی فرو کنید و قطره ای خون روی پیراهن وی نریزد. اما واندرپوئل پستان‌ها ، ران ها ، شکم وگلو را بریده بود و تمام تخت تبدیل به اقیانوسی از خون شده بود.

بعد از اینکه عکاسی تمام شد. جسد را برای کالبد شکافی بردند. دکتر جانچیل[3]نامی ، بازرس پزشکی دفتر ، کالبد شکافی کاملی انجام داده بود.اینطور شروع کرده بود که ،قربانی یک زن سفید پوست ، در حوالی بیست سالگی اش بود. اخیراً رابطه جنسی داشته است ، هم دهانی و هم آلتی. بیست و سه بار مورد حمله با یک جسم تیز قرار گرفته بود ، که احتمالاً یک تیغ بوده است. هیچ زخم خنجر مانندی مشاهده نشده بود. (که احتمالا از همین نتیجه گرفته بود که ضربه ها کار تیغ بوده است.) چند ورید و شریان ، که وسواسانه نامگذاری شان کرده بود ، تمام یا قسمتی ازشان در طی این بدرفتاری آسیب دیده بود.مرگ در حوالی ساعت چهار بعد از ظهر همان روز اتفاق افتاده بود.بیست دقیقه دیرتر یا زودتر. و همچنین ذکر کرده بود که به هیچ عنوان احتمال نداشته است که این زخم ها را خود شخص قربانی ایجاد کرده باشد.

از اینکه اینقدر دقیق این نکته را عنوان کرده بود به او افتخار کردم. باقی پوشه شامل یک سری فرم ها بود که از طرف شاخه‌های مختلف بر پرونده ضمیمه شده بود. در یک یادداشت خلاصه ذکر شده بود که زندانی ، فردای آن روز به دادرسی برده شد و در آنجا رسماً به قتل متهم شده است. و همچنین در یک یادداشت دیگر به نام وکیل دادگاه اشاره شده بود و در یک جای دیگر یادداشت شده بود که ریچارد واندرپوئل ، کمی قبل از ساعت شش روز شنبه در سلولش ، مرده ، پیدا شد. نگهبانی که ریچارد را بر دار آویخته شده از لوله آبی در سلولش دیده بود هم مشاهداتش را ذکر کرده بود و همچنین پزشکی قانونی گزارش کرده بود که ریچارد واندرپوئل ، وندی هانیفورد را به قتل رسانده است و ریچارد واندرپوئل هم در سلولش خودکشی کرده است. حوزه ششم پلیس و همچنین تمامی کسانی که با این پرونده ارتباط داشتند ، نتیجه‌گیری خود را به اتمام رسانده بودند. پرونده بسته شده بود.

دوباره برگشتم و نوشته ها را مرور کردم. عکس ها را با دقت بررسی کردم. آپارتمان به نظر به هم ریخته نمی رسید ، که نشان می‌داد قاتل کسی بوده که او را می شناخته است.به برگه کالبدشکافی برگشتم. هیچ پوستی زیر ناخن های وندی پیدا نشده بود. هیچ نشانه‌ای از درگیری نبود.کبودی صورت؟ بله. پس امکان داشته در هنگام ضربه های برنده بیهوش بوده باشد.

به هر حال احتمالاً در بازه ای از پروسه مرگش بیهوش بوده است. اگر اول گردنش را بریده باشد و ورید ژوگولار را به درستی هدف گرفته باشد ، احتمالا خیلی سریع مرده بوده است. اما از زخم های روی قفسه سینه اش خون زیادی از دست داده بود.

یک کپی از پرونده برداشتم و آن را در پیراهنم فرو کردم. مطمئن نبودم برای چه میخواستمش ولی کار از محکم کاری عیب نمی کند. زمانی یک پلیس را می شناختم که از تمامی عکس های وحشتناکی که در طول خدمت به پستش می خورد ، یک کپی می‌گرفت. هیچ وقت از او نپرسیدم که چرا این کار را می‌کرد.

قبل از اینکه برگردد ، همه چیز را به جای خودش برگرداندم و پوشه را هم در قفسه خودش گذاشتم. از من پرسید آیا راضی شده ام یا نه؟

«هنوز دلم می خواهد با پانکو صحبت کنم.»

«ترتیبش را دادم. می‌دانستم که خیلی کله شق تر از آن هستی که نظرت را تغییر دهی. چیز خاصی هم در آن پرونده لعنتی پیدا کردی؟»

«از کجا بدانم؟ خودم هم نمی‌دانم دنبال چی میگردم. فهمیدم که او یک فاحشه بوده است. مدرکی در این باره پیدا کردید؟»

«چیز بخصوصی نه. اگر میگشتیم پیدا می‌کردیم. کمد لباس خوبی داشت. در کیف پولش هم چند صد دلار پیدا شد ولی این دلیل قاطعی برای فاحشه بودنش نمی شود.»

«چرا با واندرپوئل زندگی می کرده است؟»

«حتماً زبانش ۳۰ سانتی متر بوده است!»

«جدی می‌گویم. برایش جاکشی می کرده است؟»

«احتمالاً.»

«البته هیچ سوء پیشینه ای از هیچ کدامشان نداشتی.»

«نه ، هیچ وقت دستگیر نشده اند. قبل از این که تصمیم بگیرد دخترک را بکشد حتی نمی دانستیم که وجود دارند.»

برای دقیقه‌ای چشمانم را بستم. کوهلر اسمم را صدا کرد. بالا را نگاه کردم. گفتم:«یک فکری. چیزی راجع به این گفتی که زمان هانیفورد را غافلگیر کرد. از طریقی می تواند درست باشد. اگر او توسط فرد یا افراد ناشناسی کشته شده بود ، تو باید دو سال آخر زندگی‌اش را به دقت و زیر میکروسکوپ بررسی می‌کردی ولی همه چیز قبل از آنکه شروع شده باشد ، تمام شده بود و دیگر وظیفه تو نیست که کاری انجام دهی.»

«درسته ، پس به جایش وظیفه تو شده است.»

«آره ، با چه وسیله ای کشته شده است؟»

«دکی می گوید که با تیغ.» شانه بالا انداخت. «هر چیز دیگه ای هم می توانست باشد.»

«بر سر آلت قتل چه بلایی آمد؟»

«آره ، حدس می زدم که این سوال را بپرسی. پیدایش نکردیم. البته نتیجه خاصی هم از آن نمی توانی بگیری. پنجره باز بوده است. می توانست آن را بیرون بیندازد.»

«بیرون پنجره چه چیزی است؟»

«کوچه خلوت.»

« بررسی اش کردید؟»

«آره ، هر کسی می توانست آن را بردارد ، هر بچه ای که از آنجا رد می شده است.»

«از نظر وجود لکه خون چطور؟»

« شوخی می کنی دیگه؟ کوچه خلوت در یک روستا؟ مردم از پنجره به بیرون ادرار می کنند. نوار بهداشتی شان را بیرون می‌اندازند. آشغال ، هر چیز دیگری.در نه تا از ده کوچه خلوت لکه خون پیدا می کنی. تو بودی نگاه می کردی؟ با توجه به اینکه قاتل را هم دستگیر کرده بودی؟»

«نه.»

«به هر حال آنجا را فراموش کن. پسرک آنجا را با چاقو در دستش ترک کرده است یا همان تیغ یا هرچیز لعنتی دیگری که بود. در راه پله می‌اندازدش ، یا می‌رود در خیابان و کنار پیاده‌رو رهایش می کند. حتی می‌تواند آن را در یک سطل آشغال انداخته باشد. حتی در چاه فاضلاب. مت ، ما شاهد عینی ای نداریم که دیده باشد او از آپارتمان بیرون آمده است ، اگر نیاز می‌شد پیدا می‌کردیم ، ولی آن مادر به خطا ، سی و شش ساعت بعد از کشتن دخترک مرده بود.»

همه چیز به این موضوع برمی گشت. من داشتم کاری را انجام می‌دادم که پلیس اگر مجبور می شد ، انجام می‌داد ولی ریچارد واندرپوئل زحمت آن ها را کم کرده بود.

«پس ما نمی‌دانیم که کِی به خیابان آمده است.» کوهلر ادامه داد. «دو دقیقه قبل از اینکه پانکو دستگیرش کند؟ ده دقیقه؟ در این زمان می‌توانست چاقو را بجود و قورت دهد.خدا می داند که به اندازه کافی دیوانه بوده است.»

«هیچ تیغی در آپارتمان پیدا نشد؟»

«منظورت تیغ اصلاح است؟ نه.»

«منظورم هر نوع تیغی است.»

«آره. مدل برقی اش را داشت. چرا آن تیغ لعنتی را فراموش نمی‌کنی؟ خودت می دانی این کالبد شکافی های لعنتی چطوری اند. یکی از آنها را چند سال پیش داشتم. اون عوضی در پزشکی قانونی گفته بود که مقتول با ساطور کشته شده است. اما قبل از آن قاتل را در همان حوالی با چوب بازی کروکت در دستش دستگیر کرده بودیم. کسی که نمی تواند فرق تکه شدن جمجمه با ساطور و خرد شدن آن با چوب کروکت را تشخیص دهد ، برش تیغ را هم از مهبل تشخیص نخواهد داد.»

سر تکان دادم. «در عجبم که چرا این کار را کرده است.»

«به خاطر این که عقلش را از دست داده بود. دلیلش فقط همین بود. پوشیده در خون در خیابان می دویده است ، فریاد می کشیده و کیرش را برای همه تکان می‌داده است. اگر از خودش هم بپرسی نمی داند که چرا این کار را کرده است.»

«چه دنیایی شده است.»

خدایا!آره. وضع خیلی بدی است. این محله همش بدتر و بدتر می شود.»

برای من سر تکان داد و با هم از دفترش به سمت اتاق اصلی حرکت کردیم. لباس شخصی ها و یونیفرم پوش ها ، منشی ها را مشغول کرده بودند و داشتند گزارش متهم های احتمالی خود را ارائه می‌دادند.یک خانم اسپانیایی هم در کنار یک افسر ایستاده بود و داستانش را تعریف می‌کرد و چند مرتبه صحبتش را قطع می‌کرد و اشک ‌ریخت. برایم جالب بود که بدانم چه کاری کرده است یا به سر او چه بلایی آورده اند.

هیچ آشنایی را آنجا ندیدم.

کوهلر گفت:«راجع به بارنی سگال[4] شنیده‌ای؟ او را دائمی کردند. الان رئیس دپارتمان هفدهم است.»

«مرد خوبی است.»

«یکی از بهترین ها.چند وقت است که از خدمت دور بوده ای ، مت؟«

«فکر کنم چند سالی می شود.»

«آنیتا[5]و پسر ها چطورند؟ خوبند؟»

«آره ، همشون خوب هستند.»

«پس با آنها در ارتباط هستی.»

«چند وقتی یک بار ، بله.»

وقتی به میز جلوی در رسیدیم ، توقف کرد. گلویش را صاف کرد. «هیچ وقت به این که نشانت را دوباره بر سینه بزنی فکر کرده ای؟ مت؟»

«امکان ندارد ، اِدی.»

«مایه شرمندگی است. می دانی که؟»

«هر کسی ، هرکاری که بخواهد انجام می دهد.»

«آره.» خودش را جمع و جور کرد و به موضوع اصلی برگشت. «با پانکو قرار گذاشتم.امشب ساعت نه منتظرت است.در یک بار به نام جانی جویس[6] در خیابان دوم.اسم تقاطعش را یادم رفت.»

«آنجا را بلدم.»

«او را در آنجا می شناسند.از متصدی بار بپرس و او را به تو نشان می دهد.امشب ساعت کاری اش نیست پس به او گفتم که کاری می کنی که ارزش وقتش را داشته باشد.»

به او گفتم که مطمئن باشد که قسمتی از آن به ستوان برخواهد گشت.

«مت؟» برگشتم. «واقعا چه سوالی می خواهی از او بپرسی؟»

«می خواهم بدانم که واندرپوئل از چه کلمات زشتی استفاده می کرده است.»

[1] Eddie

[2] Lewis Pankow

[3] Dr. Jainchill

[4] Barney Segal

[5]Anita

[6] Johnny Joyce

پادکستپادکست فارسیرمانداستانجنایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید