ویرگول
ورودثبت نام
kamykhaksar
kamykhaksar
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

اخر شب، یهویی


آلاله ی من، گل لاله ی من تو چرا ...

بشکن زنان اومدم ادامه شعرو بخونم که یهو یکی زد تخت سینم گفت :

به به... اقا خوشگله... کوج تشریف میبرین؟ فکل مکلتم که ازین جل ملا مالیدی . لباس عیدتم که پوشیدی. فقط موندم این خال خوشگلتو چطوری می خوای قایم کنی؟

این و که گفت یهو 3 4 نفر پشت سرش زدن زیر خنده.

خب فکنم برای شفاف شدن داستان بهتره یکم بیشتر خودم رو بهتون معرفی کنم. من سامانم. سامان ریاضی. سال تولدم فعلا مهم نیست ولی اینکه بدونین الان 18 سالم شده خیلی مهمه. می پرسید چرا؟ برای اینه جواب این سوالتون رو بدم باید برگردم به ماجرای سه روز پیش ولی قبلش بزارین دلیل این مسخره شدن رو واستون تعریف کنم.

حقیقتش من نسبت به هم سن و سالهام قد و هیکل خوبی دارم. تو دبیرستانم که بودم تو تیم بسکتبال مدرسه بودم و همون طوری که مطمئنن می دونید ورزشکارا خصوصا بسکتبالیستا توی دخترا طرفدارای زیادی دارن. ولی از بد حادثه این شامل حال من نمی شد.

برای اینکه بدونید چرا باید راجع به ارثیه خانوادگیم باهاتون صحبت کنم. خانواده پدری به عنوان ارثیه یه خال درشت گوشتی درست وسط پیشونیم بهم هدیه داده. البته که فکر نکنید این فقط مختص منه. پدرم، پدر بزرگم، پدر پدر بزرگم و هر کس و کاری که داریم از سمت پدرم این نشونه رو با خودش داره. ممکنه بگید که خب همه ممکنه خال داشته باشن این مسخره بازیات چیه؟

اونجاس که من مجبور میشم بگم که بد شانس ترین عضو خانواده منم.چون که خال من اولا 2 برابر خال بقیه خاندانه و خب این موضوع باعث میشه اعتبار زیادی توی خاندان پدری داشته باشم. از یه ور دیگه این خال گنده که شاید بی اغراق یک هشتم صورتم رو تحت و شعاع قرار داده و البته موهایی که روش سبز شدن هم مزیت بر علت شدن تا باعث شن نتونم هیچ دوستی داشته باشم. به قول بچه ها توی مدرسه که میگفتن تو اگه یه لول پیشرفت کنی میشی سمندون.

پس تا اینجا فهمیدین که من زشت نیستم یکم سلیقه ی خاندانمون مشکل داره. و موضو بعدی هم اینکه خیلی کسی تمایل به دوستی باهام نداره.

ولی خب به هر حال به خاطر اخلاق حسنه ای که دارم اینجوری نیست که تعداد دوستام 0 باشه. اتفاقا 2 تا دوستم دارم.

اولیش اصغر شیلنگه که خب از روی اسمش احتمالا حدس های زیادی راجع بهش زدید و ندید میگم اکثر حدسیاتتون درسته.

دومین دوست من مهیاره. تو مدرسه تقوایی صداش میکردیم و اونجایی که یه ذره از اون فاز بچگی در اومدیم فهمیدیم که....

ادامه دارد....


داستان قصه بازیداستانرمان
تصاویر تو ذهنم تبدیل به نوشته میشن. کنجکاو در باره مسائل سیاسی بورکینافاسو. کتاب هایی که می خونم رو هم دوست دارم راجع بهشون بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید