ویرگول
ورودثبت نام
Zartosht Kashefian
Zartosht Kashefian
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

در قلمرو خواب و بیداری

قلمرو خواب و رویا
قلمرو خواب و رویا

مارسل پروست همان ابتدای در جستجوی زمان از دست رفته با ترجمه "از دست رفته" مهدی سحابی درباره حسی میانه رویا و بیداری مینویسد. جایی در برزخ خواب و رویا. جایی که برای لحظاتی، فقط چند ثانیه، شاید هم کمتر، نمیفهمید کجایید، کجا بوده اید، یا که هستید. مثل بقیه بخش های در جستجوی زمان از دست رفته، این یکی هم درست درباره چیزی است که همه میشناسیمش ولی درباره اش حرف نزده ایم، فقط تجربه اش کرده ایم و به زبان تبدیلش نکرده ایم، و نکته همین جا است؛ چرا این یکی لذت بخش است.

فیلم های دیوید لینچ به زعم اغلب کارشناسان سینمایی و خودش، از جایی در ناخودآگاه می آید و قدرتش هم از همین ناشی می شود. نوعی ترس برهنه و بی تکرار که توی مای بیننده بالا می آید و پرمان میکند از چیزی آشنا ولی بیگانه. حسی که قبلا در ما وجود داشته، تجربه شده، ولی به زبان نیامده، عنوان نشده و برای همین ناشناخته و وهمناک باقی مانده. دیوید لینچ که با مراقبه و گشت و گذار در ناخودآگاهش به ایده های فیلم هایش میرسد چه فرقی با پروست دارد که میتوانیم تاثیرِ صناعت او را "طبیعی" بدانیم و نوشته های پروست را نامعمول؟

مفهومی به نام Uncanny وجود دارد که اصطلاحا به معنای خارق العاده یا عجیب است ولی معنای مصطلحش به چیزی دیگر اشاره دارد، به چیزی که آنقدر معمول نیست که ناشناخته است و بیگانه و به همین دلیل رعب آور. مثل نوشته های روی صورت مرد در کوایدون، یا دکمه های روی چشم کورولاین، یا همه سینمای دیوید لینچ. جایی میان آگاهی روزمره و صفر مطلق علم. ناشناخته ای که آشناست و به همین دلیل ترسناک. ناشناخته ای بیان نشده.

Uncannyها ترس های بی زبان اند. در واقع به قول لکان چون هیچ گاه وارد زبان نشده اند امر واقعی اند و در نتیجه جزو حقیقتی که به خاطر اسارت ما در بند زبان هرگز لمسشان نخواهیم کرد. سینمای ترس در جاهای مهمی توانسته به آن ها دست پیدا کند و بهترین هایش را با کمکش صیثقل دهد. رعبی که ساختمان هتل با آن طراحی دقیقش در درخشش ایجاد میکند، زیرزمین مخوف صورت چرمیِ کشتار با اره برقی در تگزاس، یا کوتوله پیر بزرگراه گمشده (جالب نیست که نمیشود حرف هایش را واضح شنید؟). اما مسئله ما همچنان باقی است، چه چیزی در پروست و سبک عجیبش، به خصوص در تک گویی ابتدایی در جستجوی زمان از دست رفته وجود دارد که خواندنش را نوستالژیک و لذت بخش میکند ولی نه ترسناک. آن سرزمین میانه خواب و بیداری چه دارد که ما بهش لبخند میزنیم و جیغ نمیکشیم.

ثانیه های گرگ و میش خواب و بیداری، جایی که هنوز مغز نمیتواند ادراک کند طرف چپش خالی است یا میز کنار تخت پرش کرده یا بالشی دیگر، آن زمانی که سخت می شود درک کرد که مردی 30 ساله و تنها و بی موفقیت اید یا زنی پیر و خسته از زندگی یا طفلی 8 ساله و پر انرژی، آن لحظه به خصوص باید بخشی باشد از ما که حاضر میشود بالاخره وا بدهد به گم شدن در انتزاع تخیل. باید احتمالا جایی باشد که رها میشویم از ترس ها و عقده ها و مشکلات، و شعف حاصلش بیش از هر چیز به این دلیل است که پاهای مایی که تجربه اش کرده ایم، در آن لحظه به خصوص، روی زمین نبوده، ما در نا کجا اباد بوده ایم، نه در دنیای واقعی، نه روی صندلی سالن سینما. درست وسط بی پناهی رویا، برای همین میشود هضمش کرد، میشود حتی فهمیدش، و میشود در آغوشش گرفت. فقط کافی است پاهایت روی زمین نباشد تا دیگر خیلی هم در بندش نباشی. شاید برای همین این همه هنرمند مخدر مصرف میکنند. شاید حکمت اصلی دنیا را باید در جوب های شوش پیدا کرد، کی میداند؟

پروستلینچکوایدونخوابرویا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید