Kasra Nari
Kasra Nari
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

روح عتیق رحیمی در ملامحمد دمیده است! قسمت دوم


حالا کامیون به در ورودی نزدیک شده بود. ملامحمد سراسیمه دور اتاق می دوید و زیرچشمی پیرزن را نگاه می‌کرد. چرا هیچ‌کس نگاهش نمی‎کند؟ چند تخته چوب آنطرف‌تر در حیاط ساختمان نیمه‌کاره افتاده بود. چوب‌ها را به دقت و طوری که هیچ کس به شکل و شمایل آن شک نکند بر روی پیرزن گذاشتم. شبیه به میز شده بود. لکه‌های خون هنوز روی فرش مانده بود. حالا صدای بوق کامیون ملامحمد را در وسط اتاق نگه داشته بود. صدای ضربه زدن چند کارگر همشهری و فریادهای بلندشان، چشم‌های مرا به تخته‌هایی که پیرزن را بلعیده بودند دوخته بود. پیرزن دیگر در اتاق نبود، زیر تخته‌های نم‌دار و کهنه‌ای خوابیده بود. ملامحمد با چشمانی پر از لبخند به پیشواز همشهری‌ها رفت و در را باز کرد. برادرش اولین نفری بود که ملامحمد را در آغوش کشید. قسمتی از پیراهن ملامحمد هنوز خونی بود. ملااحمد نگاهی به برادرش ملامحمد انداخت و باز او را در آغوش کشید و بعد فریاد زد : همه بیاین پایین. درسته. خودشه. ملامحمدِ. ترس در تمام بدنم رخنه کرده بود. کاش مثل ملامحمد بیخیال بودم. چه چیزی؟ چه کسی او را به این حال انداخته بود؟ پیرزنی را بکشی و حالا پر از لبخند و آرامش؛ برادرت را به آغوش کشیده باشی. چرا هیچ کس نگاهش نمی‌کند؟ اتاق چند متری و کوچک حالا پر بود از همشهری‌هایی که نگاه‌مان می‌کردند و هر کس حرف خودش را می‌زد. ملا احمد چشم‌ش به تخته‌های چوب افتاد. پلک‌هایم می‌پرید. ترسیده بودم. ملامحمد اما آرام کنار تخته چوب‌ها نشسته بود و چای سیاه‌ش را هورت می‌کشید.

چرا هیچ کس نگاهش نمی‌کند؟ تاریکی به طور کامل در خانه و حیاط ساختمان مهمان شده بود. چراغ کم نوری روشن کرده بودیم، آنطرف تر چند همشهری سیگار به لب در حال صحبت بودند. از این فاصله احساس کردم که راجع به موضوع مهمی حرف می‌زدند. پیرزن؟ پیرزن را فهمیده بودند؟ بوی خون در اتاق پیچیده بود. صحبت‌شان تمام شد. سیگارها را زیر پا دفن کردند و با حالتی کاملا رسمی و البته عصبانی به سمت من می‌آمدند. باز ترس در تمام وجودم رخنه کرده بود. کاش می‌شد پیرزن از زیر تخته‌های چوبی بلند شود و خون روی چشم‌هایش را پاک کند، بعد استکان کثیف و پر از تفاله‌ی چای را بلند کند، با فشاری که به زانویش می‌آورد از روی زمین بلند شود، خداحافظی کند و در آهنی ساختمان نیمه کاره را پشت سرش ببندد.

بارها صدایم کرده بودند. صدایم کرده بودند و آخر با سقلمه‌ای که به شانه‌ی سمت چپم زدند از رویای پیرزن بیرون آمدم. باز ترسیدم که نکند در رویا بلند بلند حرف زده باشم و پیرزن را لو داده باشم؟! کابوس‌ها از امروز در بیداری هم میهمان ذهن‌ام شده‌اند. چرا هیچ کس نگاه‌ش نمی‌کند؟ چرا هیچ کس نگاه‌ش نمی‌کند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ با سقلمه‌ی بعدی دوباره از رویا بیرون آمدم. نگاه‌م به نگاه همشهری‌هایم گره خورد. از من پرسید: چشات چرا غرق خون؟؟ ترسیده بودم. یک مرد افغان در تهران، پیرزن همسایه را کشته بود. ملامحمد که ترسی نداشت. ترس در وجود او تعریف نشده بود. اگر همسایه‌ها پیرزن را وقتی از سرش خون می‌چکیده دیده باشند، باید از شهر فرار کنم. اما ملامحمد چه؟ کاش این کابوس‌های بیداری دست از سرم بردارند.

بدون اینکه به کسی جواب بدهم از روی کیسه‌های سیمان بلند شدم و به سمت اتاق راه افتادم. ملامحمد وسط اتاق در خال رقص بود. همشهری‌ها می‌خواندند و او می رقصید. چه حال خوبی دارد. می‌رقصد. می‌خندد و من از ترس می‌خواهم فریاد بزنم. ملامحمد از یک طرف اتاق به طرف دیگر می‌دوید و زیر چشمی تخته‌های پیرزن را نگاه می‎کرد که حالا کمی از خون پیرزن به آن‌ها پس داده بود. چرا هیچ کس نگاه‌ش نمی‌کند؟

پایان قسمت دوم - ادامه دارد ........

قسمت اول را اینجا بخوانید

داستانداستان کوتاهافغانستان
(کسری ناری - تولید محتوای دیجیتال - داستان نویس) - (من میگویم آدم اگر کسی را دوست دارد باید با صدای بلند بگوید. #هوشنگ_گلشیری)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید