کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اتاق احیا!

سوزن سرم را از دستش خارج کردم و با گفتن "میتونید بلند شید" از اتاق خارج شدم
هوای گرم بیمارستان
اضطراب و هیاهوی شدید و بی وقفه بخش اورژانس باعث میشد خسته تر از همیشه خودم را به اتاق استراحت برسانم و با باز کردن قفل کمد لباس هارا بیرون بیاورم و بعد از تحویل شیفت به خانه بروم
فکر اینکه متین قبل از من به خانه رسیده بود و مجبور نبودم خانه خالی را تحمل کنم دلم را گرم میکرد
با شنیدن صدای بلند باز شدن در اورژانس و صدای کشیده شدن چرخ های تخت به سنگ روی زمین باعث شد خودم را به راه رو برسانم
خانم شریف (منشی بخش/منشی کانتر پرستاری) با دیدنم جلو آمد
از پشتش می‌دیدم مرد جوانی را با ماسک اکسیژن به اتاق احیا می‌برند
با اینکه سالها در اورژانس کار کرده بودم هنوز با دیدن آن صحنه دلم می‌لرزید
خانم شریف دستش را پشتم گذاشت و به سمت اتاق استراحت هدایت کن :« تو برو تو دلی جان »
نمی‌توانستم نگاه نگرانم را از اتاق احیا بگیرم :« من هنوز شیفتم رو تحویل ندادم میتونم کمک کنم»
این حجم از اصرارش برای نگه داشتن من در اتاق بی سابقه بود :« نه نیازی نیست »
با دیدن برخورد دستگاه شوک به بدنش و بلند شدن مرد از روی تخت دلم آشوب شد و صدایم بالا رفت :« داره جون میده! بذار شاید بتونم کمک کنم!»
دستش را کنار زدم و با باز کردن در اتاق احیا در چهارچوب خشک شدم
پزشکی که مشغول احیای قلبش بود و دستگاهی که خط صاف ضربان را نشان میداد و سری که از شدت شکستگی تا گردنش خونی شده و بود و دست بی جانی که از تخت پایین افتاده و حلقه...
چقدر حلقه اش آشنا بود!
فرم مردانه و کشیده انگشتانش...
هوای گرم اتاق به یک باره برایم سرد شد و لرزه به اندامم انداخت
اگر دقت میکردم می‌دیدم موهایش... فرم ریش هایش... لب های بی جانش.. مژه های بلندش... چطور می‌توانست آنقدر شبیه متین باشد؟!!
پرستاری که دستگاه را چک میکرد با دیدن من از حرکت ایستاد
پزشک به سرعت نگاهش را از من گرفت و با شارژ کردن آدرنالین دستگاه ، شوک دوباره ای به مرد وارد کرد
شوکی که به او وارد میکردند او را زنده میکرد اما شوکی که به من وارد شده بود من را می‌کشت!
صدای تپش بلند قلبم و ضربان نداشته‌ی متین تنها صدایی بود که میشندم
پرستار برای خارج کردنم از اتاق جلو آمد اما نمیدانم با چه جانی جیغ کشیدم که از من دور شد
قدم هایم را به تخت رساندم و کنار چهره غرق خونش ایستادم
شوخی تلخی بود!
متین هرگز مرا اینطور نگران نمی‌کرد!
من را نمی ترساند
با دستی که جلوی دهانم گرفته بودم سعی داشتم صدای گریه ام را آرام کنم اما نمیشد
جای متین ، من داشتم جان میدادم!
قلبی که من در آن بودم از حرکت ایستاده بود!
درست مثل قلب من که دیگر صدای تپشش را نمی شنیدم
برای بار چندم همراه شوک بدنش از تخت جدا شد و به جای اولیه برگشت
صدای صاف بودن خط ضربان تغییر کرد و نگاهم بی اختیار به سمت مانیتور چرخید
خطوط ناهموار سبز رنگی که روی صفحه حرکت می‌کردند و نشان دهنده حرکت بطن ها و دهلیز هایی بود که خون را علاوه بر رگ های متین ، به بدن من تزریق میکردند
نمیدانم دستم را به کجا گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم
اما نمی‌توانستم جلوی صدای گریه ام که هر لحظه بلند میشد را بگیرم
متین برگشته بود؟!
خدا متین را به اشک هایم بخشید؟!
متین واقعا جان دوباره گرفت؟!

#توصیف_صحنه

نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده

اتاق احیاتوصیف صحنهعاشقانهدلارام و متینکتایون آتاکیشی زاده
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید