«خب، شروع کنید؛ کلاس در اختیار شماست».
روی تخته با ماژیک آبی بزرگ نوشته شده است:« دلایل عارض بودنِ وجود بر ماهیت».
جلوی کلاس ایستاده و با شنیدن حرف استاد سرش را از روی برگه بلند کرده و ارائهش را شروع میکند. صدایش مرتعش است، نگاهش روی زمین میگردد و برگه در دستهایش میلرزد:
ماهیت چیست؟ چیستیِ چیزی.
وجود چیست؟ هستیِ چیزی.
شانههایش خمیده، سرش پایین است و گویا حواسش پرت. توضیح نمیدهد؛ گویا از حفظ چیزی را ادا میکند:
برای مثال:
انسان چیست؟ حیوان ناطق.
آیا انسان وجود دارد؟ بله.
مکث میکند. نگاهش را از روی زمین برداشته، به تک تک افراد کلاس نگاه کرده و ادامه میدهد:
وجود را میتوان از ماهیت سلب کرد؛ انسان میتواند وجود نداشته باشد!
صاف میایستد. اعتماد به نفس کم کم در حرکاتش بیشتر دیده میشود، از اضطرابش کاسته شده:
اما مگر شوری را میشود از نمک گرفت؟
خیس بودن را از دریا؟
تاریکی را از شب؟
سرما را از برف؟
مصمم به نظر میرسد. صدایش جدیست و شاید کمی هم بغض دارد. مردمک چشمانش دیگر روی همهی افراد نمیچرخد. کسی را در انتهای کلاس مخاطب نگاهش قرار میدهد:
دوست داشتنی بودن را از تو؟
#کتایون_آتاکیشیزاده
- مجموعه داستانهای کوتاه:
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدم
#ازروانسرچشمهگرفتبهدلپیوست