کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

نامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم ۲

انگشترم را روی میز شیشه‌ای مغازه گذاشتم و رو به فروشنده گفتم:« اومدم عوض کنم...»
فروشنده در حالی که با کنترل در مغازه طلا فروشی اش را باز میکرد ، انگشترم را برداشت و روی ترازو گذاشت
سوز سرمای بیرون با باز شدن در بدنم را لرزاند
خانم مسنی داخل شد
مانتوی قهوه ای سوخته‌ی بلندی به تن داشت و یک ژاکت دست بافت روی آن پوشیده بود
عینک مستطیلی شکل با دسته های نازکی به چشم داشت و چین و چروک ظریفی روی پوست سفیدش دیده میشدند
با صدای فروشنده به سمتش برگشتم:« راستش قیمت طلا خیلی رفته بالا... هم وزن اینکه ندارم اما اگه حاضرید ی مقدار پول روش بذارید از این ردیف میتونید انتخاب کنید»
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و رد دست فروشنده را گرفتم تا به بالاترین ردیف گردن آویز ها رسیدم
صدای زن هنوز کمی بابت سرمای بیرون می لرزید :« جناب قیمت سکه چنده؟!»
فروشنده نسبتا مرد جوانی بود و تنها چند تار از موهایش سفید شده بود
همانطور که پشت ویترین را مرتب میکرد جواب پیرزن را داد
از سکوت پیر زن می‌توانستم بهتش را احساس کردم
این بار لرزش صدایش رنگ دیگری به خود گرفته بود...
نگرانی... دلهره و ناچاری!
- نیم سکه چنده؟
بعد از جواب فروشنده نفس عمیقی کشید
دستان چروکیده اش را به زیر روسری اش برد و یک جفت گوشواره طلا با یاقوت سبز رنگ بیرون آورد
فروشنده در ویترین را قفل کرد و به سمت ما برگشت
پیرزن گوشواره هارا روی میز گذاشت و از کیفش چند تراول بیرون آورد :« لطف کنید ی تمام سکه بدید...»
نگاه فروشنده چند بار بین زن و گوشواره ها چرخید
مردد بود
درکش میکردم
حس میکردم این ها تمام دارایی آن زن است
پس از چند ثانیه تردید بلاخره گوشواره هارا برداشت و روی ترازو گذاشت
قسمتی از موهایم را که بیرون آمده بودند به زیر شال بافتنی ام هدایت کردم و به سمت پیرزن برگشتم
سعی کردم لبخند بزنم :« به سلامتی ،عروسی دعوتید؟!»
پیرزن لبخند مهربانی زد و با لحن خسته اش جواب داد :« آره دخترم ، عقد خواهر زادمه»
لبخندم عمیق تر شد :« ان شاءالله خوش بخت شن... حتما خیلی دوستشون دارید که اینجوری براشون هدیه میگیرید»
آهی کشید و به سمت صندلی رفت:«خدا به من و همسر خدا بیامرزم بچه نداد... در عوض ی فرشته به خواهرم داد که اندازه دختر نداشته خودم دوستش دارم...»
روی صندلی نشست و دستی روی کمرش کشید و از شدت درد چند ثانیه چشمانش را روی هم فشار داد و سپس ادامه داد:« این دختر اصلا با مادر و پدرش فرق داشت... از همون اول پی درس بود... الانم سال آخر داروسازیه... شوهرش پزشکه! خانواده خوبی هم داره... ی خونه هم براش گرفته (دستش را به سمت بالا گرفت) بالا شهر... گفتیم براش سنگ تموم بذاریم... ی موقع جلو خانواده شوهرش خجالت نکشه... این بچه که گناهی نداره»
لبخند تلخی زدم
حس عجیبی نسبت به دلسوزی پیر زن داشتم...
همانطور که سعی میکردم لحنم تغییر نکند جواب دادم:« ان شاءالله خوش بخت میشن»
صدای برخورد چندباره دست کسی به در باعث شد همه مان به سمت در برگردیم
فروشنده دکمه ورود را فشار داد و پسر بچه ای حدودا ده ساله سریع وارد شد
کلاه طوسی رنگ بافتنی داشت و کاپشن آبی رنگش ازشدت آلودگی به مشکی میزد
چهره تمیزی نداشت و چشمانش را سوز زمستان قرمز کرده بود
دستانش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی میکرد با ها کردن آن ها را گرم کند
فروشنده ابروهایش را در هم کشید:« چیکار داری پسر؟!»
پسر دستانش را داخل جیبش فرو برد و دستبند طلایی را بیرون آورد
روی میز گذاشت و با لحن کوچه های پایین شهر و صدایی که سعی میکرد آن را بم جلوه بدهد گفت :« اینو چند بر میداری؟!»
مرد ابروهایش را بالا برد
دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد :« مال مادرته؟!»
پسر دستانش را داخل جیب کاپشن فرو برد و سینه اش را جلو داد :« نچ»
- از کجا آوردیش؟!
پسر قدمی به جلو برداشت ، این دل جراتش برایم جالب بود :« شوما به این چیزا چیکار داری؟! کاسبی یا ببرم مغازه بغلی؟!»
مرد از میزفاصله گرفت :« طلای بدون فاکتور نمی خرم...»
پسر کلافه دستانش را از جیبش بیرون کشید و دستبند را از روی میز برداشت و بالا گرفت :« پولشو لازم دارم عمو » چشمکی زد و دستی به ریش های نداشته اش کشید و سرش را خم کرد :« بردار دیگه عمو»
مرد گره ابرو هایش را باز کرد و پوزخندی زد
با لحن پسر جواب داد :« برو فاکتور خرید رو بیار ما نوکرتم هستیم»
پسر آهی کشید و بعد از آنکه نگاهش را در سر تا سر مغازه چرخاند ، بیرون رفت
قبل از بسته شدن در ، مرد و زن جوانی وارد شدند
دختر جوان با ذوق به ویترین اشاره کرد :« میشه اون حلقه رو از ردیف اول ، دومی از سمت راست ببینم؟!»
از بسته کت و شلوار تازه خریده ای که دست پسر بود میشد تشخیص داد برای خریدحلقه عروسی آمده اند
فروشنده در حالی که کارت سکه را به پیرزن میداد گفت :« الان میرسم خدمتتون»
پیرزن که نفسی تازه کرده بود با برداشتن کیفش از روی صندلی بلند شد
در حالیکه خداحافظی میکرد از در بیرون رفت
فروشنده حلقه را روی میز گذاشت
پسر جوان که قد بسیار بلندی و کت قهوه ای رنگی به تن داشت ، حلقه را از روی میز برداشت و در حالی که دست همسرش را گرفته بود حلقه را وارد انگشت حلقه اش کرد
دختر چند بار حلقه را درون انگشتش چرخاند و آن را از زوایای مختلف نگاه کرد
ذوق از تمام حرکاتش می بارید
رو به فروشنده پرسید:« قیمتش چنده؟!»
و بعد از شنیدن جواب نگاه مرددش را بین حلقه و همسرش جا به جا کرد
پسر دستی داخل موهایش کشید و در حالی که با انگشت دیگرش روی میز ضربات منظمی میزد سعی می‌کرد باقی حلقه ها را از نظر بگذراند
دختر در سکوت حلقه را روی میز گذاشت و با لبخند کمرنگی به حلقه ساده طلایی رنگی اشاره کرد
فروشنده آن حلقه را از ویترین بیرون آورد
شاید نصف جلای حلقه اولیه را هم نداشت!
دختر به آرامی آن را دستش کرد و رو به همسرش گفت :« من همینو می‌خوام»
همسرش لب هایش را تر کرد و حلقه اول را بالا گرفت :« اما تو چشمت اینو گرفته بود...»
- نه... اون خیلی قشنگه... به همون اندازه هم گرونه... خوب نیست اول زندگی انقدر خرج کنیم...!
پسر با گفتن :« برو تو ماشین من حساب میکنم میام » دختر را راهی کرد
با خروج دختر از مغازه ، پسر جعبه حلقه ای را از داخل جیبش درآورد و انگشتر مردانه اش را روی میز گذاشت..
- جنسش از پلاتینیوم ...
فروشنده حلقه را برداشت و خوب بر اندازش کرد :« هم قیمت حلقه اولیه ست... اما خودت چی؟!»
پسر لبخند گرمی زد :« ی حلقه از جنس همین با عیار وزن کمتر و ساده تر برمیدارم....»
اگر من و تو هم می‌توانستیم کمی ازخودمان بگذریم و دیگری را بیشتر دوست داشته باشیم
اگر کمی کوتاه می آمدیم
اگر آن غرور لعنتی بینمان دیوار نمی ساخت
من اکنون برای تعویض حلقه‌ی ازدواجم یا آویز گردنبند اینجا نبودم... •‌͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
نامه‌ای‌که‌از‌میان‌مشتش‌بیرون‌کشیدم!
از انتشار متن بدون ذکر نام نویسنده خودداری کنید •‌͡•

کتایون آتاکیشی زادهغریقداستان کوتاهرماننامه ای که از میان مشتش بیرون کشیدم
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید