مریم دوست خیالیش بود. سن دخترک زیاد نبود و در دورن کودکی به سر میبرد. ماجرای این دوست خیالی بر میگردد به خواهر بزرگ ترش که دوران راهنمایی را میگذراند و از مدرسه که می امد با ذوق ماجرا های مدرسه و دوستانش را برای مادر تعریف میکرد. دخترک نیز با مریم خیالی صبح به مدرسه میرفت و عصر با او در حیاط خانه زیر درخت گیلاس بازی میکرد و ماجرا های رقم خورده با مریم را به تقلید از خواهر برای مادر با ذوق و شوق تعریف میکرد.روزها گذشت و دخترک ما زندگی اش را با مریم طی میکرد .تا یک روز به خاطر شوخی ناجوانمردانه یکی از دایی هایش مریم برای همیشه از ذهن دخترک پاک شد و به فراموشی سپرده شد .
دخترک پا مدرسه گذاشت و دوستان جدیدی پیدا کرد اما طولی نکشید که زینب خیالی جای مریم کوچولو را گرفت.دیگر شده بود هم صحبت و هم بازی او.....
اشتباه نکنید دخترک منزوی و گوشه گیر نبود . دوست های زیادی توی مدرسه داشت اما دوست خیالی برای جایگاه دیگه ای داشت و حرف های نگفتنی رو به او میگفت
چند سالی گذشت و دخترک پا به سن نوجوانی میگذاشت اما متاسفانه دوست های خیالی اش با او بزرگ نمی شدند و زینب نیز به فراموشی سپرده شد.و این بار همراه خیالی اش با حال و هوای نوجوانی شکل گرفت و دخترک با ارتباط گسترده ای که در مدرسه داشت و دوستان زیادی دور وبرش بودن اما هر طوری که میشد قسمتی از روزش را خالی میکرد و به دنیای خیالی خود میرفت و دقایقی را بدون دغدغه های دنیا در خیالش زندگی میکرد. اکنون که دخترک در پاییز امسال شمع 17 سالگی اش را فوت میکند بسیار احساس تنهایی و بین دوست هایش احساس غریبی میکند .
شاید که او هیچکس را به زیبایی ادم های خیالش در این دنیا پیدا نمی کند.......
پ.ن
1_ داستان تا حدودی بر اساس واقعیت است :)
2_شما هم ایا دوست خیالی داشتید ؟!