MOSIO KAZEM
MOSIO KAZEM
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

لبخند خبیث

پدر عصبانی بود. همانطور که رانندگی می‌کرد و فرمان را دو دستی چسبیده بود سرش را به جهت‌های مختلف تکان می‌داد و گاهی دست‌هایش را از روی فرمان برمی‌داشت و با خشم در هوا تکان می‌داد. چه زیر لب غرولند می‌کرد؟ می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم. نه این‌که صدایش را خوب نشنوم، کاملا واضح می‌شنیدم اما کلمات برایم معنای‌شان را از دست داده بودند. نمی‌دانم چرا. شاید از ترس. اصواتی‌که از دهانش خارج می‌شد همچون شلاق در هوا چرخ می‌خورندند و صدای رعد ایجاد می‌کردند؛ و من از ترس سعی می‌کردم هیچ صدایی ایجاد نکنم و بدون حرکت باشم تا مورد توجه و اصابت این اصوات قرار نگیرم. از ترس گردنم بین شانه‌هایم فرو رفته بود و خود را به در سمت راست ماشین فشار می‌دادم به امید این‌که تا جای ممکن از خشم وی در امان باشم. مقصدمان در این شب سیاه کجا بود؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که از بیرون پنجره برایم قابل رویت بود خانه‌های یک شکل و بی چراغ و خاموش بود و تیرهای چراغ برق که نورهای زرد سرخ رنگ کم هالی از خود ساطع می‌کردند.
بالاخره ماشین ایستاد و من پیاده شدم. نمی‌دانم کجا هستیم. فقط می‌دانستم که ایستادن ماشین برای پیاده شدن من بود، پس ماشین را ترک کردم. درِ ماشین باز بود و پدرم همچنان کلمات نامفهوم شلاق‌وار را بدون حتی ذره‌ای مکث تکلم می‌کرد و سر و دستانش در جهت‌های مختلف تکان می‌خوردند. خیلی می‌ترسیدم که مبادا خشم وی گریبان گیر من شود. از بین امواج شلاق‌وار اصواتی‌که انگار گویی می‌شود آن‌هارا دید و حس کرد فهمیدم باید به یکی از خانه‌های حاشیه خیابان پشت سرم وارد شوم؛ کاری را انجام دهم و برگردم. خشم پدر نشان می‌داد نباید وی را خیلی منتظر می‌گذاشتم. با کمی عجله برگشتم و در آهنی را هل دادم و در باز شد. خانه‌‌ای بسیار کهنه و ویلایی بود. حیاطی نسبتا باریک و طویل روبرویم بود که وسطش، باغچه‌ای تا انتها شامل بوته و چند درخت قرار داشت. در انتهای سمت چپ حیاط، چند پله کوچک به بالا ختم می‌شد و ورودی خانه دری شیشه‌ای بود. عرض دیوار انتهای در هم شیشه ای بود و داخل خانه‌ی متروکه دیده می‌شد. حیاط حتی از خیابان هم تاریک‌تر بود. اما جنس تاریکی‌اش فرق می‌کرد. با ترس و تردید از حیاط گذشتم، هرچه جلوتر می‌رفتم اطرافم تاریک‌تر می‌شد.

درِ شیشه‌ای را باز کردم و قدم به هال گذاشتم. همه وسایل درون اتاق قدیمی بود. از تابلو‌های روی دیوار گرفته تا تلوزیون پهن و بزرگ قدیمی و تلفنی کهنه که باید انگشت درون دایره شماره‌ گیر می‌کردید و با چرخاندش شماره می‌گرفتید. لایه‌ای از خاک بر روی اجسام نشسته بود و بر روی بعضی از مبل‌ها پارچه‌ای سفید کشیده بودند. من وسط هال ایستاده بودم. سمت راستم اتاق دیگری بود مستطیل شکل، روبرویم هم پس از راهرو‌ ای بسیار باریک، آشپزخانه و اتاق خواب قرار داشت. ناگهان از ترس بر خود لرزیدم و بدنم سرد شد. به یاد آوردم قبلا هم اینجا بوده‌ام و موجودی پلید مرا بسیار ترسانده بود. حالا با تمامی ادراکم داشتم حضور آن موجود حبیث را حس می‌کردم. جایی در این خانه بود و داشت مرا تماشا می‌کرد. بدون شک آن لبخند ترسناک را هم بر لب داشت. لبخندی غیر عادی که صورت ترسناکش را از حالت عادی بزرگ‌تر جلوه می‌داد و زمانی‌که لبخند می‌زد سرش به سمت پایین خم می‌شد و از بالای چشم‌هایش خیره نگاه می‌کرد. چشمان آتشینش آدم را میخکوب می‌کرد و شجاع‌ترین افراد را به لرزه می‌انداخت. آتش از چشمانش زبانه نمی‌کشید اما برق نحسی که در آن بود و پلیدی خاصی که توصیف ناپزیر است گلوی هر فردی که چشمش به او می‌افتاد را می‌فشرد. من قبلا اورا دیده بودم و خشک شده بودم. در همین خانه؛ حالا یقین داشتم جایی در همین اطراف است و قصد اذیت مرا دارد. هر لحظه ممکن بود چشمم به او بیفتد متحمل ترسی بی حد و اندازه شوم. او کجاست؟ کجای کنج این خانه متروکه و تاریک با آن قد بلند و لباس سفید بلند و یکسره ایستاده و با آن لبخند ترسناک مرا تماشا می‌کند. این افکار در سرم می‌چرخید و هر لحظه بر ترسم افزوده می‌شد. از مسیر آشپزخانه روی برگرداندم تا فرار کنم؛ اما پدرم را به یاد آوردم که عصبانی بود. او مرا به دلیلی اینجا آورده بود تا کاری را انجام دهم. ترسیدم که اگر انجام ندهم مورد سرزنش وی قرار بگیرم. اما چه کاری باید انجام می‌دادم؟ نمی‌دانستم. اضطراب و ترس با هم مخلوط شده بود و بیشتر از این توانایی تحمل این فشار سنیگن را بر قلبم نداشتم. با تمام توان پا به فرار گذاشتم. در را باز کردم و به حیاط رسیدم. ناگهان از حرکت ایستادم. نیرویی مرا نگه داشته بود. بدون اینکه بر خود کنترلی داشته باشم، سرم چرخید و از ورای پنجره‌های شیشه‌ای داخل هال دوم را تماشا کردم. باریک بود و بلند و از مبلمان‌هایی که بدون نظم چینده شده بودند پر شده بود. وسط هال ستونی سفید رنگ قرار داشت که بر رویش تابلو‌ ای کوچک که تصویر مردی بر روی آن بود، با میخ نگه داشته شده بود. اضطرابم شدت گرفت. قلبم با سرعتی وصف ناپذیر درون سینه‌ام به تپش افتاد. ندایی درونی به من می‌گفت خودش است؛ موجود پلید از طریق این تابلو کوچک قصد آزار من را دارد. برای بار دوم نمی‌توانستم حرکت کنم. می‌دانستم نباید به تابلو نگاه کنم و باید پا به فرار بگذارم اما توانایی حرکت کردن را نداشتم. سینه‌ام به سرعت عقب و جلو میرفت و صدای ضربان قلبم آزارم می‌داد. سعی کردم چشمانم را ببندم چون انتظار اتفاق ناگواری را می‌کشیدم که موجود پلید هر لحظه ممکن است به نوعی مرا بترساند. می‌دانستم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. پس چشمانم را بستم. اما بی‌فایده بود. بعد از یک ثانیه قدرتی که امشب را در دست گرفته بود مرا مجاب به باز کردن چشمانم کرد. پلکم را گشودم و جیغی با دهان بسته کشیدم. فک‌ام از ترس می‌لرزید و نفسم بند آمده بود. موجود کار خود را کرد. تصویر درون تابلو زنده شده بود و سرش از درون تابلو بیرون زده بود و به سوی من چرخیده بود و لبخندی شبیه موجود زده بود و مستقیم به من خیره شده بود. تنها چیزی که به یاد دارم این بود که لرزش بدنم شدید شده بود و ترس، سرمایی آزار دهنده به بدنم تزریق کرده بود. بالاخره توانایی حرکت را به دست آوردم پس به سمت در دویدم و در را باز کردم. از پدر و ماشین خبری نبود. از ترس هم دیگر خبری نبود. پیرزنی را دیدم که در امتداد خیابان روبروی خانه در حرکت است. وجودش مرا عصبی می‌کرد. چرا جلوی خانه‌ای که حالا فکر می‌کردم متعلق به من است راه می‌رفت؟ صبر کردم تا دور شود. اگر خودش نمی‌رفت حتما اورا به زور هم که شده از خانه دور می‌کردم. حالا که خبری از پیرزن نبود خیالم راحت شده بود و احساس سبکی می‌کردم. متوجه شدم خبری از احساس حضور موجود پلید درون خانه نیست و می‌توانم با خیال راحت به درون خانه برگردم. چشمانم را بستم و زمانی‌که بازشان کردم خودرا درون هال یافتم. تابلوی زنده و ترسناک دیگر آنجا نبود در عوض خواهرم آنجا حضور داشت. حس آرامش دل چسبی داشتم.خواهرم در سکوت داشت رخت و تشک بر زمین پهن می‌کرد. صبر کردم تا کارش تمام شود. در نهایت، با لبخند و احساس رضایت؛ بدون اضطراب و ترس بر روی تشک روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم.

داستان کوتاهترسناککابوسخواب
جلوه های ادب،زیور های همیشه تازه اند.و اندیشه،آینه ایست بی زنگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید