انعطاف زمانی باعث شده بود که همکاران زودتر از یازده صبح سرکار حاضر نشوند. من اما صبح زود از خواب بیدار میشدم. عادت کرده ام ساعت شش صبح بیدار بشوم. از وقتی که در هفت هشت سالگی پدر خدابیامرزم من را ساعت شش صبح بیدار میکرد و میفرستاد که نان تازه بخرم این عادت را دارم. عادت جالبی هم نیست چون از آن طرف زود خوابم میبرد و خیلی از برنامه ها را به هم میریزم. دست خودم نبود. خیلی که تلاش می کردم دیر سر کار حاضر بشوم می شد ساعت هشت-نه صبح. عموم کارهای مدیریتی هم که به دیگران وابسته است. خوب من باید چند ساعتی اول روز را منتظر میماندم. این زمان معمولا به فکرکردن، مطالعه و جستجو سپری میشد. بعد از آن، چهار پنج ساعت وقت داشتم تا در جلسات پشت سر هم وظایفم را انجام دهم.
با وجود این که زمان های کاری ام فشرده شده بود ولی احساس فشار کاری نداشتم. در آن فرهنگ کاری اگر سه چهار ساعت در روز کار مفید انجام میدادی برای همه کافی بود. به طور معمول بچه ها بقیه زمان حضور در شرکت را به انواع سرگرمی می پرداختند. گذراندن وقت در اتاق بازی، سیگار کشیدن دسته جمعی، و بگو و بخندهای طولانی امری عادی بود.
این ماجرای سرگرمی برای من قابل هضم نیست. چرا باید سرگرمی و بازی ابزار لذتبخش کردن محیط کار باشد؟ چرا در هر شرکتی یک فوتبال دستی و پلی استیشن وجود دارد؟ آدم میآید سر کار که کار کند. بعد از کار هم می رود که خوش بگذراند و به بقیه جنبه های زندگی اش بپردازد. جنبه انگیزشی فوتبال دستی، یک ماه دوام می آورد و بعد از آن امری طبیعی میشود. این سرگرمی ها فقط باعث حضور بیشتر کارکنان در محیط کار میشوند. حضوری که آن ها را از برنامه ریزی و رشد در زندگی غیرکاری شان دور میکند.
در یکی از روزهایی که مطابق معمول چندساعتی منتظر حضور دیگران بودم، جلسه ای با یکی از دوستان داشتم. از ساعت یازده جلسه را شروع کردیم. در میانه جلسه، حوالی ساعت دوازده ظهر تصمیم گرفتیم فضا را عوض کنیم. به بالکن برویم یک نخ سیگار بکشیم و برگردیم (توضیح بدهم که من سیگار را تفننی و فقط به قصد همراهی دیگران می کشم؛ حداکثر هفته ای سه چهار نخ). در مسیر با یکی از همکاران شرکت مواجه شدیم که در گوشه ای نشسته بود. هدفون در گوشش بود و در حال گوش دادن به یک موسیقی هیجان انگیز بود. سرش را چکشی به سمت جلو و عقب حرکت میداد. از آن جایی که این همکار معمولا ساعت یازده سرکار حاضر میشد، مشخص بود که از همان بدو ورود به شرکت هدفونش را برداشته و به اینجا آمده است.
سری به نشانه سلام برای او تکان دادیم و از کنارش گذشتیم. به بالکن نرسیده بودیم که خودش را به ما رساند. گفت من هم همراهیتان میکنم. خیلی دوست داشتم که به جای جمله خبری با یک جمله سوالی مواجه میشدیم. حتما اجازه همراهی به او میدادیم ولی در آن صورت احساس احترام بیشتری میکردیم. این را گفت و قبل از ما به داخل بالکن رفت. رفتارش به گونه ای بود که اگر کسی الان ما را میدید احساس میکرد ما او را تا بالکن همراهی کرده ایم.
وارد بالکن شدیم سیگارش را روشن کرد و به دور دست ها خیره شد. هنوز من و دوستم صحبت را شروع نکرده بودیم که بدون این که سرش را برگرداند، متفکرانه گفت: «این حجم کاری منصفانه نیست.» بعد از آن سکوت کرد. به شدت جا خوردم. راستش را بخواهید اصلا انتظار این را نداشتم. فکر نمیکردم آدمی باشد که به دنبال خلق ارزش بیشتر و استفاده بهینه از زمان کاری اش باشد. به خودم گوشزد کردم که باز پیش قضاوت کردی. چه زمانی می خواهی به این بلوغ برسی که دست از این پیش قضاوت های بی پایه برداری. نگذاشت که فکرم تمام شود. جمله بعدی را گفت: «چند شب است از فشار کاری خوابم نمی برد.» این جمله را که گفت به هم ریختم. برایم جالب بود که او روحیه طنز هم دارد. چرا تا به حال با او معاشرت نکرده بودم؟ چرا این پیش فرض غلط را داشتم که با او خوش نمیگذرد؟ از خودم بدم آمد. نمیتوانستم خودم را ببخشم.
فکر میکنم ده دوازده جمله ای به همین منوال سخنرانی کرد تا متوجه شدم که شوخی نمیکند. خیلی هم جدی است که فشار کاری زیادی به او تحمیل شده است. من و دوستم تمام مدت سکوت کرده بودیم. یک دوربین کم داشتیم تا مثل کیانوش برره به آن خیره بشویم. اما آن دوستمان به دنبال بازخورد نبود. حرف خودش را میزد. البته خیالم راحت شد که معتقد نیست دو سه ساعت کار در روز غیرمنصفانه است. در واقع داشت به ما (که فکر میکرد آدم های اثرگذاری هستیم، به اشتباه البته) میفهماند که روزی ده دوازده ساعت دارد کار میکند. احساس میکردم ما را احمق فرض کرده است. ساعت یازده صبح آمده تا ساعت دوازده آهنگ گوش داده است. بعد هم که برای استراحت به بالکن آمده است. دست کم در چنین روزی نباید این نمایش را راه میانداخت.
وقتی سیستم های ارزیابی عملکرد از هدف اصلیشان دور میشوند و وقتی افراد کمتر توانمند در یک شرکت رسوب میکنند، این نمایش ها عادی می شود. افراد برای بقا یا ارتقا به روش های سیاسی متوسل میشوند. تلاش می کنند به جای بالابردن عملکرد، با نمایش عملکرد به خواسته های خود برسند. البته نمایش هم بلدی میخواهد تا به یک نمایش مضحک بدل نشود.
این چند پک آخر را عمیق کشیدم که سیگار سریع تمام شود و از بالکن بگریزم. با دوستم از بالکن به سمت اتاق جلسه رفتیم که بقیه جلسه را برگزار کنیم. تا به اتاق رسیدیم متوجه شدم فندک را جا گذاشته ام. برگشتم که فندک را بردارم مجدد با آن دوست مواجه شدم. دوست پرکارمان در همان محل قبلی نشسته بود و به موسیقی گوش میداد. این بار به جای حرکت چکشی سر، سرش را به طرفین میجنباند. به نظر قطعه بعدی بیشتر احساسی بود تا هیجان انگیز.