ویرگول
ورودثبت نام
همایون گرماب سری
همایون گرماب سریهر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
همایون گرماب سری
همایون گرماب سری
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

مجموعه داستان (قسمت دوم)

🕊️ داستان دوم – «و پرندگان، باران را به یاد دارند»


نویسنده: همایون گرماب سری

راوی: یک پرنده‌ی سپید در آسمان قوم نوح

من پرنده‌ای‌ام از روزگار باران‌های پیش از طوفان، از زمانی که آسمان هنوز ساکت بود و دل‌ها تیره. در آسمان قوم نوح پرواز می‌کردم…

و نخستین‌بار که او را دیدم، در دل کوه بود؛ خاموش، تنها، چشم در خاک، دل در آسمان.

نوح… مردی که نگاهش با زمین نبود.

در آن روز، نوری از آسمان بر دل او فرود آمد. ما پرندگان دانستیم که این انسان، دیگر مانند دیگران نیست.

او برگزیده شد… پیام‌آور شد.

خداوند به او گفت:

إِنَّا أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوْمِهِ أَنْ أَنذِرْ قَوْمَكَ مِن قَبْلِ أَن يَأْتِيَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ

(ما نوح را به سوی قومش فرستادیم: «قوم خود را بیم ده، پیش از آنکه عذابی دردناک به سراغشان آید.» (سوره نوح، آیه 1))

و او برخاست. نه با شمشیر، که با کلام. نه با خشم، که با گریه.

اما انسان، دلش سخت‌تر از سنگ است.

نوح سخن می‌گفت، و آنان می‌خندیدند. شب سخن می‌گفت، و آنان سنگ پرتاب می‌کردند.

من از بالا نگاه می‌کردم. بارها دیدم که چگونه بچه‌ها را از پدران‌شان پنهان می‌کردند تا گوششان با نام خدا آشنا نشود.

نوح هر بار می‌گفت:

رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلًا وَنَهَارًا

(پروردگارا! من شب و روز قومم را دعوت کردم (نوح، 5))

اما پاسخشان جز طرد و آزار نبود.

زیر بارانِ دشنام و تمسخر، دل او فرو می‌ریخت، ولی لبخندش را از یاد نبرد.

من بر شانه‌اش می‌نشستم… و گاه در خلوت کوه، آواز او را می‌شنیدم، زمزمه‌ای که نه از گلویش، که از جانش برمی‌آمد:

الهی، دل‌خسته‌ام… نه از دشمن، از دوری تو

زخم‌های زبان‌شان، تنها وقتی می‌سوزد که یاد تو خاموش شود

و آسمان، خاموش بود…

سال‌ها گذشت… نه ده سال، نه صد… نهصد و پنجاه سال.

و من، شاهد پیر شدن مردی بودم که ایمانش جوان مانده بود.

آنگاه، نوح دست برداشت از سخن گفتن با مردم، و سر بر آستان دوست گذاشت:

رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا

(پروردگارا، هیچ‌کس از کافران را بر روی زمین باقی مگذار! (نوح، 26))

آسمان، تکان خورد.

باران، از دل ملکوت فرمان گرفت.

نوح، مأمور به ساختن کشتی شد.

و مردم… می‌خندیدند.

دیدم که چگونه می‌گفتند: «نوح، دیوانه شده است! در بیابان، کشتی می‌سازد!»

اما من دیدم که خدا با او بود… در هر میخ، در هر چوب.

و صدایی که هر شب در جانش نجوا می‌کرد:

وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَوَحْيِنَا

(و کشتی را برابر دیدگان ما و با وحی ما بساز (هود، 37))

و آنگاه… روز موعود رسید.

باران، آرام آغاز شد.

زمین، دهان گشود.

آسمان، اشک ریخت.

ما پرندگان، آخرین پرواز را کردیم.

و نوح، با دل خونین، دید که پسرش…

پسر خودش… حاضر نشد سوار شود.

قَالَ سَآوِي إِلَىٰ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ… قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ

(پسر گفت: به کوهی پناه می‌برم که مرا از آب حفظ کند. نوح گفت: امروز هیچ پناهی از فرمان خدا نیست (هود، 43))

و موج آمد.

و پسر، رفت…

کشتی بالا رفت، چون دل شکسته نوح.

بر موجی که چونان کوه بود، کشتی همچنان ایستاد، به قدرت عشق.

روزها گذشت…

و آن‌گاه که کوه‌ها از آب سر بر آوردند، نوح گفت:

رَبِّ أَنزِلْنِي مُنزَلًا مُبَارَكًا

(پروردگارا، مرا در جایگاهی مبارک فرود آور (مؤمنون، 29))

و کشتی، ایستاد بر کوه جودی.

و ما پرندگان، دوباره آواز خواندیم…

نوح، باقی عمر را با خاک گذراند…

با زمین، با درخت، با یاد خدا.

و آن روز که دلش آرام گرفت، خاموش شد…

اما نه برای ما، نه برای آسمان، نه برای دریا.

او رفت… ولی صدای گریه‌های شبانه‌اش هنوز با بادهاست.

و ما پرندگان، هر بار که باران می‌بارد، او را به یاد می‌آوریم…

باران که می‌بارد، هنوز صدایی هست

از دور، از دل کوه، انگار کسی می‌گوید:

خدایا… نجات ده…

دلآسمانکشتینوحداستان
۲
۰
همایون گرماب سری
همایون گرماب سری
هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید