
نویسنده : همایون گرماب سری
راوی: اسماعیل(ع)، فرزند ابراهیم (ع)
مکان: کنار کعبه، در واپسین سالهای عمر ابراهیم
در واپسین روزهای عمر پدرم، زمانی که دیوارهای کعبه تازه قد کشیده بودند و هنوز بوی گلِ خشتهای دعا از آن به مشام میرسید، پدرم بر سنگی نشست.
خورشید در حال افول بود، اما چشمانش، چونان صبحی زنده، درخشنده میماند.
و من، فرزند او، نشستم در سایهاش.
گفت:
«اسماعیل…
پیش از آنکه به دنیا آیی، پیش از آنکه حتی پدرت نامی در زمین داشته باشد، من در دل بابل، تنها با خدا آشنا شدم…»
🔥 آغاز راه
کودکیاش را در شهری سپری کرده بود که خورشید را میپرستیدند، ماه را میستودند، و بتها را میآراستند.
اما ابراهیم، از همان خردسالی، ناآرام بود. با هر طلوع، دلش آرام نمیگرفت؛ با هر ستاره، سوالی تازه در ذهنش جوانه میزد.
به من گفت:
«من شبها به آسمان خیره میشدم، نه برای پرستش، بلکه برای یافتن کسی که روشنی دهد…»
و اینچنین گفت خداوند:
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ
(و چون شب بر او فرود آمد، ستارهای دید. گفت: این پروردگار من است. و چون غروب کرد، گفت: من افولکنندگان را دوست نمیدارم. (انعام، 76))
و پدرم این آیه را برایم خواند با صدایی لرزان…
نه از پیری، بلکه از سوزی که آن شبها در دلش شعله میکشید.
🪓 عصیان در معبد
بابل، شهر بتها بود. بتهای طلایی، نقرهای، چوبی… اما همه بیصدا، بیحرکت، بیجان.
و پدرم، در میان آن معبد، تنها فریادِ زنده بود.
به من گفت:
«اسماعیل، من با تبر نه به بتی حمله بردم، بلکه به جهلشان… به غفلت. و چون پرسیدند که چه کسی اینچنین کرد، به بزرگترینشان اشاره کردم…»
قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَٰذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ
(گفت: بلکه این کار را بزرگترشان کرده است! اگر سخن میگویند، از آنها بپرسید! (انبیا، 63))
و من خندیدم، اشک در چشم، از آن شوخطبعی پر رمز پدرم…
🔥 در دل آتش
پادشاه، نمرود، خشم گرفت. مردم را فراخواند. گودالی عظیم کندند. آتشی افروختند که پرندگان نمیتوانستند از بالایش عبور کنند.
و ابراهیم، خاموش، به سوی آن گام برداشت.
گفت:
«اسماعیل، در آن لحظه که مرا در آتش میافکندند، قلبم سردتر از شعلهها بود؛ نه از ترس، از یقین.»
و آنگاه آسمان فرمان داد:
قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ
(ما گفتیم: ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش! (انبیا، 69))
پدرم لبخند زد…
گفت: «در دل آتش، من گرمای پروردگارم را یافتم… نه سوزان، که عاشقانه.»
🌾 هجرت، میوهی صبر
پس از نجات، او هجرت کرد.
از خاک بتها، تا سرزمینی خشک… جایی که مرا و مادرم، هاجر، نهاد.
پرسیدم: «پدر، چرا ما را در بیابانی بیآب رها کردی؟»
گفت:
«نه از روی بیمهری، که به فرمان مهربانترین…»
و سپس با بغضی پنهان، آیهای را زمزمه کرد:
رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ
(پروردگارا، من بعضی از نسل خویش را در درهای بیکشت و زرع، کنار خانهی حرمتدار تو ساکن ساختم… (ابراهیم، 37))
و خداوند، زمزم را از دل خاک رویاند…
و زندگی از سنگ برآمد.
🕊️ قربانی شدن، تولدی دیگر
روزی مرا خواب دید…
که در راه خدا، قربانی میشوم.
به من گفت:
«اسماعیل، من رؤیایی دیدهام… آیا تو مرا یاری خواهی کرد؟»
و من، کودک نوجوان، با دلی که فقط نور پدر را شناخته بود، گفتم:
يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ
(ای پدر! آنچه مأموری انجام بده، مرا –اگر خدا بخواهد– از شکیبایان خواهی یافت. (صافات، 102))
و آنگاه که تیغ بر گلویم نشست…
فرمان آمد: «ای ابراهیم! کافیست… تو وفادار بودی.»
🕋 ساختن خانهای برای خدا
و امروز، من و پدر، این خانه را بنا نهادیم.
خانهای بیپادشاه، بیزَر، بیسلاح…
خانهای تنها برای یاد او.
پدرم گفت:
رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا ۖ إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
(پروردگارا، این را از ما بپذیر، که تویی شنوا و دانای مطلق. (بقره، 127))
و من میدانم، این کعبه، نه از سنگ، که از صبر پدرم ساخته شده…
از یقین، از غربت، از آتشی که نسوزاند…
و از خونی که ریخته نشد.