ویرگول
ورودثبت نام
همایون گرماب سری
همایون گرماب سریهر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
همایون گرماب سری
همایون گرماب سری
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

مجموعه داستان (قسمت سوم)

داستان سوم – «رازهایی که پدرم گفت»
داستان سوم – «رازهایی که پدرم گفت»

نویسنده : همایون گرماب سری

راوی: اسماعیل(ع)، فرزند ابراهیم (ع)

مکان: کنار کعبه، در واپسین سال‌های عمر ابراهیم

در واپسین روزهای عمر پدرم، زمانی که دیوارهای کعبه تازه قد کشیده بودند و هنوز بوی گلِ خشت‌های دعا از آن به مشام می‌رسید، پدرم بر سنگی نشست.

خورشید در حال افول بود، اما چشمانش، چونان صبحی زنده، درخشنده می‌ماند.

و من، فرزند او، نشستم در سایه‌اش.

گفت:

«اسماعیل…

پیش از آن‌که به دنیا آیی، پیش از آن‌که حتی پدرت نامی در زمین داشته باشد، من در دل بابل، تنها با خدا آشنا شدم…»

🔥 آغاز راه

کودکی‌اش را در شهری سپری کرده بود که خورشید را می‌پرستیدند، ماه را می‌ستودند، و بت‌ها را می‌آراستند.

اما ابراهیم، از همان خردسالی، ناآرام بود. با هر طلوع، دلش آرام نمی‌گرفت؛ با هر ستاره، سوالی تازه در ذهنش جوانه می‌زد.

به من گفت:

«من شب‌ها به آسمان خیره می‌شدم، نه برای پرستش، بلکه برای یافتن کسی که روشنی دهد…»

و اینچنین گفت خداوند:

فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ

(و چون شب بر او فرود آمد، ستاره‌ای دید. گفت: این پروردگار من است. و چون غروب کرد، گفت: من افول‌کنندگان را دوست نمی‌دارم. (انعام، 76))

و پدرم این آیه را برایم خواند با صدایی لرزان…

نه از پیری، بلکه از سوزی که آن شب‌ها در دلش شعله می‌کشید.

🪓 عصیان در معبد

بابل، شهر بت‌ها بود. بت‌های طلایی، نقره‌ای، چوبی… اما همه بی‌صدا، بی‌حرکت، بی‌جان.

و پدرم، در میان آن معبد، تنها فریادِ زنده بود.

به من گفت:

«اسماعیل، من با تبر نه به بتی حمله بردم، بلکه به جهلشان… به غفلت. و چون پرسیدند که چه کسی این‌چنین کرد، به بزرگ‌ترین‌شان اشاره کردم…»

قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَٰذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِن كَانُوا يَنطِقُونَ

(گفت: بلکه این کار را بزرگ‌ترشان کرده است! اگر سخن می‌گویند، از آن‌ها بپرسید! (انبیا، 63))

و من خندیدم، اشک در چشم، از آن شوخ‌طبعی پر رمز پدرم…

🔥 در دل آتش

پادشاه، نمرود، خشم گرفت. مردم را فراخواند. گودالی عظیم کندند. آتشی افروختند که پرندگان نمی‌توانستند از بالایش عبور کنند.

و ابراهیم، خاموش، به سوی آن گام برداشت.

گفت:

«اسماعیل، در آن لحظه که مرا در آتش می‌افکندند، قلبم سردتر از شعله‌ها بود؛ نه از ترس، از یقین.»

و آنگاه آسمان فرمان داد:

قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ

(ما گفتیم: ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش! (انبیا، 69))

پدرم لبخند زد…

گفت: «در دل آتش، من گرمای پروردگارم را یافتم… نه سوزان، که عاشقانه.»

🌾 هجرت، میوه‌ی صبر

پس از نجات، او هجرت کرد.

از خاک بت‌ها، تا سرزمینی خشک… جایی که مرا و مادرم، هاجر، نهاد.

پرسیدم: «پدر، چرا ما را در بیابانی بی‌آب رها کردی؟»

گفت:

«نه از روی بی‌مهری، که به فرمان مهربان‌ترین…»

و سپس با بغضی پنهان، آیه‌ای را زمزمه کرد:

رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ

(پروردگارا، من بعضی از نسل خویش را در دره‌ای بی‌کشت و زرع، کنار خانه‌ی حرمت‌دار تو ساکن ساختم… (ابراهیم، 37))

و خداوند، زمزم را از دل خاک رویاند…

و زندگی از سنگ برآمد.

🕊️ قربانی شدن، تولدی دیگر

روزی مرا خواب دید…

که در راه خدا، قربانی می‌شوم.

به من گفت:

«اسماعیل، من رؤیایی دیده‌ام… آیا تو مرا یاری خواهی کرد؟»

و من، کودک نوجوان، با دلی که فقط نور پدر را شناخته بود، گفتم:

يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ

(ای پدر! آنچه مأموری انجام بده، مرا –اگر خدا بخواهد– از شکیبایان خواهی یافت. (صافات، 102))

و آنگاه که تیغ بر گلویم نشست…

فرمان آمد: «ای ابراهیم! کافی‌ست… تو وفادار بودی.»

🕋 ساختن خانه‌ای برای خدا

و امروز، من و پدر، این خانه را بنا نهادیم.

خانه‌ای بی‌پادشاه، بی‌زَر، بی‌سلاح…

خانه‌ای تنها برای یاد او.

پدرم گفت:

رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا ۖ إِنَّكَ أَنتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ

(پروردگارا، این را از ما بپذیر، که تویی شنوا و دانای مطلق. (بقره، 127))

و من می‌دانم، این کعبه، نه از سنگ، که از صبر پدرم ساخته شده…

از یقین، از غربت، از آتشی که نسوزاند…

و از خونی که ریخته نشد.

دلپدرداستانکعبهنبوت
۲
۰
همایون گرماب سری
همایون گرماب سری
هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید