بهارک و روی فرش نرمی که کنار مبل بهمن بود ،
گذاشت گفت : _ مامان شادی بره لباس عوض کنه زود میاد .
ابروهام از تعجب بالا پرید ، مامان شادی ؟!
این مگه پرستار بهارک نیست .
چطور یهو مادرش شده ؟!
خنده ام گرفته بود .
حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود .
با یاد آوری احمدرضا ،
مردی که حتی عکسش رو هم ندیدم رعشه ای به تنم افتاد .
ندیده ازش میترسیدم ،
چون کسی که به مادر بچه خودش رحم نکنه و با سنگدلی به قتل برسونه ،
پس حتما بلایی سرم میاره .
سمت بهارک رفتم و کنارش روی زمین زانو زدم .
دختر نازی بود ...!
تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود .
پوستش سفید بلورین و موهای کم پشت فرفری ،
دستهای تپلش رو توی دستهام گرفتم که سرش و بلند کرد .
نگاهم به چشمهای درشت و معصومش که افتاد دلم ضعف رفت .
لبخند روی لبهام نشست .
_ سلام کوچولو
اخمی کرد .
فهمیدم چون دفعه اوله داره منو میبینه حس بیگانگی داره ،
آروم پشت دستش رو نوازش کردم .
_ آروم باش عزیزم ، دلت میخواد بهت یه چیز خوشمزه بدم ؟
نیشش باز شد و دندون های جلوش نمایان شد .
دلم طاقت نیاورد و خم شدم نرم گونه ای سفیدش رو بوسیدم .
آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونه رفتم .
غذایی که خدمتکار مخصوص بهارک درست کرده بود رو ،
تو بشقاب مخصوصش ریختم تا سرد بشه .
بهارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم .