غذاش رو روی میز مخصوصش گذاشتم .
قاشق و برداشتم تا دهنش بدم که دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید .
لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،
قاشق رو زد توی سوپ و کمی از سوپ روی میز ،
پخش شد روی میز و لباس هاش ذوق کرد و خندید ،
از کارش خنده ام گرفته بود و با لذت نگاهش میکردم .
یه قاشق توی دهنش میکرد و دو قاشق میریخت .
با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم که نگاهم به شادی افتاد .
یه تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یه شورتک ، ازینکه انقدر راحت بود تعجب کردم .
اخمی کرد گفت : _ این چه وضعه غذا دادن به بچه است ؟
ببین چیکار کردی .
_ اما بچه باید از غذا خوردن لذت ببره .
_ واه یعنی توی دهاتی داری به من درس تربیت کردن بچه رو یاد میدی ؟
رفت سمت بهارک اخمی کرد .
گفت : _ دختر بد چرا خودتو کثیف کردی ؟
بهارک لب ورچید تا گریه کنه ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش .
_ بذار غذاشو بخوره .
شادی با دستمال دستهای بهارک و پاک کرد
گفت : _ تو کار من دخالت نکن .
_ اما من قراره پرستار بهارک باشم .
دست به کمر گفت : _ کی گفته ؟ بذار احمدرضا برگرده .
تکلیفم رو روشن میکنم .
نمیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم .
این دختر انگار خودش رو صاحاب این خونه و مادر بهارک میدونست .
روسریم رو جلو کشیدم .
با حرص بهارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونه بیرون رفت .
صدای گریه ای بهارک بلند شد .
دلم برای این دختر بچه ای معصوم سوخت .