آشپزخونه رو تميز كردم و از آشپزخونه بيرون اومدم. بهارك دوباره روى همون فرش نشسته بود و كمى اسباب بازى كنارش پهن بود.
شادى با ديدنم اخمى كرد گفت:
-تو كارهاى من دخالت نكن.
-اما من دارم كار خودم رو مى كنم و پرستار بهاركم.
پوزخندى زد.
-اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت ديگه نيازى نيست اينجا باشى!
سعى كردم اداى خودش رو دربيارم و دست به سينه شدم. پوزخندى زدم.
-باشه، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواسته از اين خونه ميرم.
دندون قروچه اى كرد گفت:
-بهتره نهار رو آماده كنى. من گرسنمه.
-شرمنده كه نهارم رو خوردم. تو هم اگه گرسنته برو خودت بخور.
-دختره ى دهاتى، حسابتو مى رسم.
حرفى نزدم و سمت قفسه ى كوچك و چوبى كنار سالن رفتم. نگاهى به كتابهاى داخل قفسه انداختم.
با ديدن كتاب شازده كوچولو ذوق كرده كتاب رو برداشتم و روى زمين كنار بهارك نشستم.
اين دختر عجيب مظلوم و شيرين بود. شادى لباسهاش رو عوض كرده بود. دستى روى بازوى مرمريش كشيدم و كتاب رو باز كردم.
محو كلمات داخل كتاب بودم كه شادى اومد و روى مبل رو به روئيم نشست. گفت:
-تيپشو ببين.
توجهى بهش نكردم. چند روزى بيشتر قرار نبود اينجا باشه پس نيازى نبود باهاش گلاويز بشم.
بهارك كنار وسايل بازيش خوابش برد. آروم برش داشتم.
من نميدونم اين دختره جز آرايش كار ديگه اى هم بلده كه پرستار شده؟!