به زمین آمده ام خادم زهرا باشم....
به زمین آمده ام خادم زهرا باشم....
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

عشق یخی پارت_15


سه روزى ميشد كه توى اين خونه اومده بودم. سه روز كسل كننده.


تنها سرگرمى كه داشتم ساعاتى بود كه بهارك پيشم بود و باهاش بازى مى كردم.


دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پايين برم. تو اين سه روز به حد كافى شادى مسخره ام كرده بود.


رو به روى آينه ايستادم و نگاهى دوباره به خودم انداختم.


روسرى بلند تركمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر به نظر مى رسيدم.


صداى بلند موزيك و خنده از پايين مى اومد. كنجكاو شدم و روى نرده ها كمى خم شدم.


چند تا دختر وسط سالن در حال رقص بودن.


نگاهم به چهره ى گريون بهارك افتاد كه حواس هيچ كس بهش نبود. طاقت نياوردم و آروم از پله ها پايين اومدم.


سمت بهارك رفتم. با ديدنم دستهاش رو سمتم دراز كرد. بغلش كردم و سمت در سالن رفتم.


انقدر غرق بودن كه متوجه ى من نشدن.


از سالن بيرون اومدم. هواى خوب بهارى خنك بود و نسيم ملايمى مى وزيد. سمت تاب سفيد گوشه ى حياط رفتم.


روى تاب نشستم و بهارك رو روى پاهام گذاشتم.


آروم با پام تاب رو تكون دادم. همينطور كه تاب تكون مى خورد سرم رو خم كردم و كنار گوش بهارك گفتم:


-توام مثل من وقتى بزرگ بشى چيزى از چهره ى مادرت يادت نيست اما فقط حسرت ميخورى كه توى اين دنيا نيست.

ميگن من مادر دارم اما چرا پس نيدمدش؟ چرا تو زندگيم نبود؟


توى بغلم وول خورد. زير گردنش رو بوسيدم.

رمانداستانعشق یخیمهیجتکنولوژی
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ... و خدا برای من کافیست❤
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید