صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم هام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرهاى هر روزه اش شدم.
آخ بى بى اگه شادى رو مى ديد حتماً دق مى كرد.
با صداى خنده ى چند نفر چشمهام رو باز كردم. نگاهم به دوستهاى شادى افتاد. يكيشون گفت:
-واى شادى، اين امل از كجا اومده ديگه؟ خداى من تيپشو ببين.
و صداى خنده شون بلند شد. بهارك و محكم تو بغلم گرفتم.
نميدونستم چى جوابشون رو بدم. شادى با تمسخر گفت:
-همه اش تقصير اون خوك پيره؛ اين دختره ى دهاتى رو آورده تا احمدرضا من رو بيرون كنه اما كور خونده.
-نه بابا احمدرضا تو رو ول نمى كنه بياد اين و قبول كنه تا پرستار دخترش بشه.
يكيشون گفت:
-تو هم پرستار خودشى هم پرستار دخترش.
و با صدا خنديد. منظور حرفش رو نفهميدم. مگه اونم مريضه؟!
-بچه ها ولش كنيد.
و بى توجه به من و بهارك با دوستاش سمت در حياط رفتن. هوا تاريك شده بود. با بهارك وارد سالن شدم.
غذاش رو دادم و پمپرزش رو عوض كردم تو تختش خوابوندمش.
دختر آرومى بود. كنار تختش نشستم و نگاهم رو به چهره ى معصومش دوختم.
شادى وارد اتاق شد و مثل اين سه شب تمام لباسهاش رو درآورد و روى تخت دراز كشيد. عجيب از اين دختر بدم مى اومد.
همونجا كنار تخت بهارك دراز كشيدم.
نيمه هاى شب از تشنگى بيدار شدم. بايد مى رفتم آشپزخونه.
بى ميل از اتاق بيرون اومدم