با چشم هايى كه خمار خواب بود كورمال كورمال سمت آشپزخونه رفتم. آباژور توى سالن روشن بود.
در يخچال و باز كردم و ليوانى آب خوردم. كمى خواب از سرم پريده بود.
چرخيدم تا از آشپزخونه بيرون بيام كه محكم با جسمى برخورد كردم. ترسيده بدون اينكه بدونم كيه دستم رو به لباسش بند كردم تا نيوفتم.
سر بلند كردم. با ديدن چهره ى مردونه اى سريع ازش فاصله گرفتم.
قلبم از ترس محكم به سينه ام مى كوبيد. با لكنت گفتم:
-تو كى هستى؟ ... چطور وارد خونه شدى؟ ....
اخمش عميق تر شد و گفت:
-نميدونستم بايد براى ورود به خونه ى خودم اجازه مى گرفتم!
تن صداش يه خش خاصى داشت. دستم و ترسیده سمتش گرفتم گفتم:
-تو صاحب خونه اى؟ قاتلى!
یهو فهمیدم چه سوتی دادم با دستم محکم زدم تو دهنم که لبم درد گرفت اخم هام توی هم رفت
-دختره ى احمق تو كى هستى كه جرأت مى كنى به خودت اجازه بدى و به من توهين كنى؟
دستم و بالا آوردم.
-من هيچ كس ... بذار برم، باشه؟
قدمى سمتم برداشت. جيغ خفه اى كشيدم و قدمى عقب گذاشتم.
-تو رو خدا من و نكش ... من كه كارى نكردم...
-تو ديوونه از كجا پيدات شده؟ شادى كجاست؟
-شادى بالا ... بذار من برم.
-دارى حوصله ام رو سر ميبرى اين موقع شب. شادى چطور اجازه داده خدمتكار خونه بمونه؟
-من خدمتكار نيستم.
پوزخندى زد و نگاه تحقير آميزى به سر تا پام انداخت. جدي گفت:
-آره بيشتر شبيهه دهاتى ها هستى.
چشمهام رو بستم و تند گفتم:
-من پرستار جديده دخترتونم.
حرفم كه تموم شد چشمهام رو باز كردم.