نگاهی به اتاق انداختم .
اتاق ۱۲متری با یه تختی که ازیک نفره کمی بزرگتر بود و
یه تخت بچه .
آقای رحمانی در اتاقو بست .
_ به زودی این اتاق ماله تو میشه و این یکی اتاق هم اتاق مهمان هست .
بهتره وسایلت رو اتاق بهارک بزاری .
خدمتکار توی اشپزخونه است ،
کلید ها رو ازش بگیر و تا شب بهارک رو پرستارش میاره .
و تا اومدن اقا تو همراه پرستار تنهایی ...!
سری تکون دادم .
اخمی کرد گفت : _ بهتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،
بهارک تورو تو جیبش میزاره من رفتم ...
و سمت پله ها رفت .
با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم .
سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم .
یه قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود .
زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم .
بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم .
و مانتو شلوارمو تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم .
موهای بلند بافته شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم .
نگاهی توی اینه به چهره ام انداختم .
پوستی سفید گونه هایی که کمی گلبهی رنگ بود و چشم هایی بین مشکی و قهوه ای
دستی به ابروهام کشیدم و
نگاهم روی لوازم ارایش روی میز ثابت موند .
یاد بی بی افتادم ،
که هروقت اگر میخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام میکرد
میگفت : _ یه دختر تا توی خونه هست ارایش نمیکنه ...!
و منم به خاطر اینکه ناراحت نشه و تا یک هفته سرم غر نزنه هیچ وقت نمیخریدم .
نگاهم رو از رنگ های وسوسه برانگیز گرفتم و سمت در اتاق رفتم ،
نگاهی به دمپایی های تو خونه ای ام .....