آفتاب تازه دراومده بود. دکترآقا صبونه نخورده زد بیرون و بدو بدو رفت سمت مطب. مثل اینکه باز یه مورد اورژانسی پیش اومده بود. اصلاً توی این خرابشده همه موارد اورژانسی بود.
مطابق انتظار یه مورد سوختگی شدید بود. داد و فریاد بیمار کل ساختمونو برداشته بود. پاش طوری سوخته بود که استخونش معلوم بود. هر روز دهها مورد سوختگی و شکستگی رو مداوا میکرد.
دکترآقا تنها پزشکی بود که این حوالی مشغول کار بود. با اینکه مریضهای زیادی داشت که پزشک بودن.
دکترآقا وقتی زنده بود آدم خوبی بود. اون موقعا هم دکتر بود. توی سی چهل سالی که طبابت کرد حتی یه مریض رو هم سرسری رد نکرد. آخر سر یه روز عزرائیل خِرشو چسبید و گفت که دکتر جون خسته نباشید، وقت استراحته. خیلی زود کارای اداریش ردیف شد و افتاد طبقه سوم بهشت.
چند روزی مات و مبهوت بود و باورش نمیشد اینطوری ناخواسته بازنشسته شده باشه. دست به دعا شد و خواهش کرد همون طبابتشو پیش بگیره. خدا هم درجا قبول کرد و دکترآقا پزشک طبقه سوم شد.
یه مطب طلا بغل کاخش ساختن و دکتر اولین انسان شاغل بهشت شد.
به خوابش هم نمیدید که یه روزی توی بهشت وقتی همه مشغول عشق و حالن صبح زود بیدار شه و بره مطب. اصن مگه توی بهشت کسی هم مریض میشد؟ حدس میزد که پزشکی توی بهشت باید کار خستهکنندهای باشه.
هنوز یه ساعت از اولین روز کاریش نگذشته بود که دو تا فرشته آژیرکشان پریدن داخل و یه مریضو انداختن رو تخت. اولین مریضش یه دختر جوون بود. مریضِ دیوانه پیتزا با شیرموز خورده بود، اونم نه یه تیکه دو تیکه و یه قلوپ دو قلوپ. جوری خورده بود که از هفت سوراخش شیرموز و پنیر کشدار میزد بیرون.
تا این مریضو جمع کرد بعدی رو آوردن داخل. بزرگوار سر یه خانوم با یکی دیگه دعواش شده و هر چقد بقیه وساطت کردن افاقه نکرده بود. چک و چککاری! انقد کتک خورده بود که از هفت سوراخش خون میزد بیرون.
خیلی زود مریض دوم و سوم و چهارم رو هم ویزیت کرد. همه مریضاش از همین دست بودند. یا خیلی خورده بودند، یا از روی ارتفاع افتاده بودند، یا با هم دعواشون شده بود و یا اینکه ایدز گرفته بودند!
کار دکتر آقا از صبح تا شب همین بود. کارش اصلاً دوستداشتنی نبود ولی حداقل از بیکاری بهتر بود. معلوم نبود اگه بیکار بود چند روز میتونس دووم بیاره و مثل مریضاش جفنگبازی درنیاره.
یه روز بعدازظهر یه کم زودتر کارو تعطیل کرد تا بره و یه گشتی بزنه. داشت از کنار باغ کوچیکه رد میشد که یهو یه صدای ترمز شدید شنید. یه بال فرشته تاب خورد و یه کم جلوتر از پای دکتر افتاد روی زمین. پسر شیخ احمد باز مست کرده بود و یه فرشته رو زیر گرفته بود. تا روزی سه چهارتا فرشته رو پرپر نمیکرد دلش آروم نمیشد.
یه مشت آدم اطراف دکتر بودن که اصلاً عادی نبودن. مثلاً همین پسر شیخ احمد. دکتر وقتی زنده بود پدرشو میشناخت. محله پدریشون با هم یکی بود. خود پسره رو هم دورادور میشناخت. از این بچه مثبتایی بود که فقط دنبال درس و مشقن، خیلی آروم و مودب. اما حالا شبیه یه بچه بود که پدر و مادرش تو پارک ولش کردن تا هر کاری میخواد بکنه. هر لحظه یه جا مشغول گند زدن بود. خودشم نمیدونست دنبال چیه و فقط انگار میخواست انرژیشو یه طوری تخلیه کنه. یهو یه سیخونک به یه حوری میزد، دو دقیقه بعد داشت شنا میکرد، چند دقیقه بعد به منقل همسایه لگد زده بود و داشت فرار میکرد. هر روز خودش و هفت هشت نفر دیگه رو تبدیل به بیمار بالفعل دکتر میکرد.
یا فخری خانوم، زن همسایشون. توی پنجاه سالی که با شوهرش زندگی میکرد حتی یه بار هم دعواشون نشده بود. ولی از وقتی اومده بود بهشت، مدام از قصرش صدای داد و فریاد میومد. یه روز فخری رو سیاه و کبود آوردن پیش دکتر. دندههاش خرد شده بودن ولی میخندید. بعد از اینکه یه کم حالش بهتر شد دکتر ازش پرسید قضیه چیه؟ ظاهراً فخری خانوم انتظار یه شوهر سیبیلکلفت و زورگو داشته ولی از شانسش یه زنذلیل پخمه شوهرش میشه. اونم حالا که میتونه هر کاری خواست بکنه، داره تلافی داد و فریادهایی که نشنیده رو درمیاره. هر روز یه سیبیلکلفت میبره قصرش تا کتکش بزنه.
دکتر خم شد و بال فرشته رو از روی زمین برداشت. توی دلش یه چی ترکید. انگار آدما قرار نبود هیچ وقت آدم شن.
یه نگاه به آسمون کرد و از خدا خواست دیگه تو بهشت نباشه. دعاش همون لحظه مستجاب شد.
مطب طلایی دکتر توی یه لحظه نابود شد و به جاش یه خرابه ظاهر شد.
دیگه روز به روز سرمهای آب حیات براش نمیآوردن و مجبور بود زخم مریضا رو با آب جوش شست و شو بده. توی بهشت اکثر مریضاش شکمباره و شهوتران بودن ولی اینجا همه سوختگی و شکستگی داشتن.
مریضای بهشتی به دل دکتر نمینشستن. همشون دیوونه بودن. مگه میشه آدم شیرموز با پیتزا بخوره؟!
اما جهنمیا یه طور مظلومی بودن. همشون کتکخور و بیچاره. دکتر دلش براشون میسوخت و کار کردن تو جهنمو بیشتر دوست داشت.
شبای جهنم خیلی گرم بودن. گرم و ترسناک. اون اوایل دکتر شبا نمیتونست بخوابه. به جاش حسابی فکر میکرد؛ یعنی بیشتر غصه میخورد. غصه آدما رو، غصه بیماریهاشون. همه آدما مریض بودن.
یکی انقد خورده بود تا بیاد جهنم و یکی انقد نخورده بود تا بره بهشت. ولی آخرش هر دو مریض شده بودن. فرقی نداره آتیش بخوری یا شیشلیک. آدم زیاد بخوره مریض میشه.
تو بهشت همه شاد بودن ولی خالی. توی جهنم همه غمگین ولی پُر.
یه شب که غرق همین فکرا بود و باز هم خوابش نمیبرد رو به آسمون کرد. خیلی ساده پرسید: «چرا؟»
جوابی نیومد.
از فردا شبش دکتر راحت خوابید.