ویرگول
ورودثبت نام
علی خالقی
علی خالقی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

سرگذشت یک قطره، سلام به جاودانگی!

ما سرباز به دنیا می‌آییم و سرباز بودن ما افتخار ماست. چه هدفی والاتر از دفاع و چه جان‌دادنی بالاتر از شهادت؟
سینه‌به‌سینه و نسل‌به‌نسل داستان دلاوری ما و هم‌رزمان ما منتقل خواهد شد و روز مرگ ما روز جاودانی ما خواهد بود.

وقتی برای اولین بار سخنرانی بالا رو شنیدم غرق شور و شوق شدم. یادش بخیر! چه روزی بود.

من هم مثل همه‌ی هم‌نسل‌هام یک سرباز بودم. صبح تا شب آماده اعلام نبرد و دفاع از وطن.
تا قبل از اون روز فقط داستان‌های حماسی پدربزرگم از رشادت‌های اجدادمون رو شنیده بودم و می‌دونستم قراره روزی من هم سرباز بشم؛ ولی حس و حال اون روز قابل مقایسه با هیچ چیزی نبود. صدای مارش رژه، لباس‌های یک‌دست سیاه، چهره‌های مصمم و اخم‌کرده؛ واقعا سرباز شده بودیم.

پدربزرگم تعریف می‌کرد که یک‌بار یک کوسه نزدیک بود همه‌چیز رو نابود کنه. بلافاصله نیروها اعزام شدند. آن‌چنان ظلمتی برپا شد که کوسه توی ظلمات آب غرق شد و دیگه پیدا نشد.
داستان نبردهای تاریخی مو به تن تک‌تک ما سیخ می‌کرد و همه ما آرزوی شرکت توی یک نبرد جانانه رو داشتیم. فقط یک زندگی داشتیم و دوست داشتیم اگه قراره زندگیمون رو از دست بدیم توی یک نبرد بزرگ و برای یک هدف بزرگ اتفاق بیافته.


بعد از چند ماه انتظار بالاخره نوبت من شد. قرار بود توی عملیات بعدی من اعزام بشم. شبانه‌روز منتظر افتخارآفرینی بودم و توی ذهنم لحظه‌ای رو تجسم می‌کردم که بین موج جمعیت سربازهای مشکی‌پوش از مرز رد می‌شم و دنیا رو به چشم دشمن تیره و تار می‌کنم.

یک روز که هوا مثل همیشه صاف بود، بالاخره صدای آژیر بلند شد.

خدای من! باورنکردنی بود. این احتمالا بزرگ‌ترین نبرد تاریخ بود. یه اره‌ماهی بزرگ نزدیکمون شده‌بود. حداقل سه متر بود. من و باقی قطرات مرکب، با تمام توان رها شدیم. دست به دست هم کش اومدیم و پخش شدیم و جلوی چشم‌های اره‌ماهی رو گرفتیم. لذت حل‌شدن رو با تمام وجودم حس می‌کردم. با صدای بلند قهقهه می‌زدم. شور جاودانگی و افتخار شرکت در بزرگ‌ترین جنگ تاریخ رو داشتم.

بالاخره تموم شد و اره ماهی راهش رو پس کشید. وقتی به عقب نگاه کردیم ماهی مرکب خوشحال و باافتخار به ما نگاه می‌کرد. عملیات موفقیت‌آمیز بود. وطن نجات پیدا کرد.

هنوز گیج و مبهوت عملیات بودیم که یک آن جریان شدید آب ما رو با خودش برد.

من و باقی سرباز‌ها توی یک فضای تنگ شیشه‌ای به هم چسبیده بودیم. به زحمت نزدیک شیشه شدم و بیرون رو نگاه کردم. دنیا روی سرم خراب شد.


خبری از اقیانوس نبود. ماهی مرکب توی یک حوض کوچیک شناور بود و هر روز یک سری انسان مریض با تصویر کوسه و اره‌ماهی می‌ترسوندنش تا مرکب پس بده.

داستان دلاوری‌ها، افتخار، دفاع از میهن، همه و همه چرت و پرتی بیش نبود. ما سامانه دفاعی یک ماهی مرکب بزدل بودیم که با دیدن عکس کوسه جوهراش می‌ریخت.

پدربزرگ ملعون من جوری از رشادت‌های هم‌رزماش می‌گفت که هیچ‌کدوم از ما احمق‌‌ها ازش نپرسیدیم چطوری این داستان‌ها به گوشش رسیده، وقتی هیچ‌کس از جنگ زنده برنمی‌گرده.


بگذریم. چند ساعتی به درودیوار کوبیده شدیم و تصفیه شدیم. درنهایت هم توی گردان‌های چند‌هزار نفری تقسیم شدیم. هر گردان داخل یک ظرف دربسته و تاریک اسیر شده‌بودیم و نه راه پیش داشتیم و نه راه پس.
توی ظلمات اسارت گوش‌هامون خیلی بهتر می‌شنید. ظاهرا انسان‌های بی‌شرف ما رو معامله می‌کردند.

-‌ حاج آقا گفتند بار قبلی خیلی بی‌کیفیت بود. عوضش این دفعه تخفیف بدید.
+ سلام به حاجی برسونید بگید خیالتون راحت. این سری با یه روش جدید جوهر گرفتیم، کیفیتش حرف نداره.

منظورش همون اره‌ماهی سه‌متری بود. بزرگ‌ترین نبرد تاریخ ما.


گویا حاج‌آقا نامی ما رو خریده بودن تا بریم و بچسبیم به کاغذ تا انسان‌ها ما رو دید بزنن. چند روزی به این موضوع فکر می‌کردم. چسبیدن به کاغذ خیلی بهتر از حل‌شدن توی آب بود. اونطوری فقط اسممون جاودان بود ولی الان خودمون هم جاودان بودیم. آرزو داشتم جوهر یک کتاب قیمتی بشم. کتابی که صدها سال نگه‌داری بشه. کاش راهی داشت که به شکم ماهی مرکب برمی‌گشتم و چیزهایی که شنیده‌بودم رو تعریف می‌کردم.


چند روزی گذشت. دوباره انتظار جاودانگی رو می‌کشیدم و دوباره نوبتم شد. در‌ ظرف باز شد. هوا روشن بود و داخل یک سالن بودیم. یک مرد ریشو ظرف ما رو بلند کرد و داخل یک ماشین ریخته‌شدیم. مثل رود جاری بودیم و هر چی جلوتر می‌رفتیم، گرم‌تر می‌شد. هر چقدر گرم‌تر می‌شد هیجان و لذت بیشتری سراغم می‌اومد. به جرات می‌تونم بگم از روز خروج از ماهی شادتر بودم.
یک آن سوختم. حرارت وحشتناکی تمام بدنم رو سوزوند و وقتی به خودم اومدم دیگه یک قطره مرکب نبودم. چسبیده بودم به یک تکه کاغذ بزرگ و در حال حرکت توی یک دستگاه بودیم. به نظر کاغذ مهمی بود؛ سلام به جاودانگی!


دو روز بعد

پسر دو تا از اون کیهان آشغالیا وردار شیشه‌ها رو برق بنداز.




مطلب قبلیم

https://virgool.io/@khaleghi/slave-nvlxhxr5dehr


زندگیجاودانگیداستان
توسعه‌دهنده موبایل و علاقه‌مند به خوندن و نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید