بیشتر از یک سال است که دستم به نوشتن نمیرود. حتی همین چند سطری که الان دارم مینویسم برایم آسان نیست. باید معجزه بشود تا بتوانم با کلمات رفاقت کنم. یک بنده خدا می پرسید: چرا مدتیست قلم به زمین گذاشتی؟ گفتم: آن زمان که قلم به دست داشتیم هر کس از راه رسید و گولمان زد. هرکس رسید و قولی تو خالی داد. قولی برای مردم. قولی برای زندگی بهتر. قولی برای حداقل اندکی کمتر رنج کشیدنمان. هرکس آمد دیگری را کوبید و خودش بدتر از همان دیگری زیر مشت و لگد گرفتمان. در ادامه نیز یکی یکی دروغ هایش در آمد. ما همگی گول خوردیم. تمام ما که فکر میکردیم قلم هایمان قرار است برای شادی و امنیت بچرخد. گفت: خب همین ها را بیا و فریاد کن. با همین قلمت! در پاسخ گفتم: آن که عیان است، چه حاجت به بیان است؟