مسافر کنار دستی، که زنی فربه است، به پهلویم تنه میزند؛ که یعنی میخواهد بین راه از تاکسی پیاده شود. از وقتی چربیهایش را جمع کند تا زمانی که آن را از در تاکسی بیرون بکشد و کف اسفالت پیاده کند دست کم ده بار از من طلب حلالیت میکند. دوباره که راه میافتیم نفس راحتی میکشم و پاهایم را از هم باز میکنم. هنوز درست روی صندلی نلمیدهام که تاکسی نیش ترمزی میزند و پیرزن ریزهای در چشم به هم زدنی خودش را داخل ماشین میکند. پیرزن را از روی حدس و گمان میگویم، زیرا که هیچ چیز از زیر آن چادر پت و پهن پیدا نیست. لبهی چادر را تا نزدیکی بینی جلو آورده و باقی آن را به نیش کشیده تا بتواند کیسهی خاکی رنگی را که همراه داشت دست بگیرد. موقع جا گرفتن، کتفش به پهلویم میخورد و بلافاصله ریزگی و لاغریاش در ذهنم نقش میبندد. باز هم اینها حدس و گمان است چرا که جز صدایی مبهم که از لبهی چادر به دندان گرفتهاش بیرون میآید مطلقا اطلاعاتی از این جسم کوچک زیر عبای مشکی ندارم. تنها چیزیکه سن و سالش را تایید میکند صدایش است. موقع حرف زدن سین و شیناش را میخورد؛ انگار که یکی دوتا دندانش از فرط سنوسال پسوپیش شده باشد . دو تومنی مچالهای هم که تقدیم راننده میکند بوی تهیدستی میدهد و با ریزاندامگی و کتفهای استخوانی ترکیب ترحمبرانگیزی میسازد. البته که هنوز هم نمیدانم که او کیست؟ اصلا زن است یا مرد؟ شاید دختر جوانیست که از قصد کمر رو دولا میکند و سین و شینش را میخورد که به مقصود خاصی برسد؛ اصلا از کجا معلوم که در همان کیسهی محقر خاکیاش اسلحه و یا مواد جاساز نکرده باشد؟ چه استتاری بهتر از این؟ موقع این افکار درهم پیرزن نگاه نگاهم میکند. به کیسهی پوسیده و مندرس که سرش را محکم با دست فشرده خیره میمانم، که ناگهان جسمی تیز و شفاف را از زیر چادرش بیرون میکشد و به یک چشم به هم زدن از ضامن در میآورد و سمتم میگیرد. از جا جست میزنم اما خوشبختانه طولی نمیکشد که درمییابم آن جسم نقرهای، گوشی موبایل از مدگذشتهایست که زمانی به آن گوشی کشویی میگفتند؛ چرا که با تقهای کشوی زیری آن که حاوی دکمهها بود همچون تیغهی چاقو در میرفت و بیرون میپرید.
زن آلت مذکوره را به طرفم گرفت و گفت: «مادرجون بیزحمت برام شمارهی حیدریانو میگیری؟» من که روحم خبر ندارد حیدریان کیست یک آن با خودم میگویم شاید اسم رمز شب باشد. اما بهزودی دستگیرم میشود حیدریان همان بنده خداییست که باید خودم زحمتش را کشیده و شمارهاش را از لیست شمارههای پیرزن پیدا کنم. گوشی را دست میگیرم؛ مدتهاست که با این مدل گوشی سروکار نداشتهام. گمانم کار گذاشتن شنود در آن راحتتر از گوشیهای امروزی باشد و از طرفی در موارد ضرورت، از بین بردنش راحتتر و به صرفهتر . بالاخره از بین ایکونها، دفترچه یادداشت را پیدا میکنم. پر است از شمارههای ناشناس و بینام و نشان. از بین شمارهها به راحتی حیدریان را پیدا میکنم؛ در واقع تنها اسم ثبت شده در تلفن همان حیدریان است. یقین میبرم اگر کاسهای زیر نیم کاسه باشد همین حیدریان رئیس باند باشد. شماره را با ترس و لرز میگیرم و بعد از اولین بوق گوشی را تحویل پیرزن میدهم. پیرزن گوشی را از روی چادر میگیرد و بلافاصله با صدایی بلند و واضح همچون صدای زیردستان که به روی مافوقان خود عرض ادب کنند میگوید: «سلام حاج خانم... خوبین حاج خانم...شکر خدا الحمد الله...خدا حفظتون کنه... آره حاج خانم از ختم خانم کمالی اومدم. بندهخدا سکته کرده... آره صبح دم نماز صبح... آره بندهخدا...»
بنده خدا خانم کمالی! حتما سوژهی ماموریت امروز پیرزن بوده و حالا با افتخار از خلاص کردن کمالی میگوید. یک باره صدای پیرزن قطع میشود؛ خندهای سرمیدهد: «آره من که سواد خوندن ندادم دادم این خانم خوشگل کنارم شمارهتونو گرفت برام» بعد از لای عبای ضخیمش نگاهی به برورویم میاندازد و میگوید :«ماشالا دختر قشنگم چه روسری سفید قشنگی هم پوشیدی» لرزه بر جسمم میافتد؛ در خیالم که کاش گوشی را به بهانهای بگیرم و رد انگشتم را از رویش پاک کنم که یکباره پیرزن فریاد میزند «عه عه اقا رد کردی نیگه دار» با فرمان پیرزن ماشین دوباره ترمز میگیرد و پیرزن به جست بیرون میپرد. انگار که هنوز از خواب درنیامده باشم که یک باره چشمم به گوشهی صندلی میافتد. پیرزن گوشیاش را با خود نبرده است.#مرضی