جهان بیابانی متروک شده بود ، زخمی از پیامدهای یک آخرالزمان اتمی. آسمان ها با خاکستر آغشته و زمین بی ثمر بود. چیزی به جز خرابه های فلزی پیچ خورده که زمانی آسمان خراش های سر به فلک کشیده بودند در چشم انداز وسیع دیده نمیشد. در میان این ویرانی، شهری بود با خیابانهایی مملو از اجساد بیجان. اجساد کسانی که زمانی آن شهر را خانه ی خود میخواندند.
اما بازماندگان، راهی برای زنده ماندن پیدا کرده بودند. آنها در زیرِ زمین، به داخل تونلهای تاریک، مرطوب و کثیف مترو که از شهر عبور میکردند، فرار کرده بودند و به دنبال پناه بردن از وحشتهایی بودند که دنیایشان را در آن بالا ویران کرده بود. بازماندگان خانههایی موقتی ساخته بودند و روز به روز در نبردی دائمی برای بقا به دنبال غذا روزگار می گذراندند.
مایا، زن جوانی که به زندگی زیرزمینی عادت کرده بود، در آن متولد شده بود، و این تنها چیزی بود که از دنیای خودش می دانست. مایا یاد گرفته بود که به راحتی در تونل های هزارتو حرکت کند و گوشه و کنار را مانند کف دستش بلد بود. او در گشتن هم بسیار ماهر شده بود و میتوانست در غیرممکنترین مکانها غذا و لوازم پیدا کند.
یک روز، زمانی که مایا در حال کاوش در قسمتی از مترو بود که به طور خاص نادیده گرفته شده بود، به طور تصادفی به چیزی برخورد کرد که قلبش را به تپش انداخت. یک دفتر خاطرات قدیمی که صفحاتش در گذر زمان زرد شده و جوهرش تقریباً غیرقابل تشخیص بود. اما چیزی در آن دفتر او را به خود جلب می کرد و او نتوانست در برابر اشتیاق برای خواندن آن مقاومت کند.
صفحات را که ورق می زد، با نویسنده در زمان عقب می رفت، زمانی قبل از سقوط بمب ها، زمانی که جهان هنوز پر از زیبایی و شگفتی بود. دفتر خاطرات متعلق به دختر جوانی به نام لیلی بود که قبل از آخرالزمان اتمی در شهر بالای سرشان زندگی می کرد. سخنان لیلی پر از امید و خوش بینی بود و مایا خود را در داستان دخترک گم کرد.
به خواندن ادامه داد. در دفتر خاطرات، مایا نشانی از چیزی ناراحت کننده می دید. چیزی در کلمات لیلی وجود داشت که به تاریکی اشاره می کرد، تاریکی که در نهایت دنیای او را فراگرفته بود. مایا به این فکر می کرد که آیا جهان خودش نیز به سرنوشت مشابهی دچار خواهد شد؟
همانطور که دفتر خاطرات را بست و به سمت خانه اش در تونل ها برگشت، مایا نمی توانست از این احساس که چیزی در شرف تغییر است خلاص شود. او نمیدانست آینده چه میشود، اما یک چیز را به طور قطع میدانست: دنیا دیگر هرگز مثل سابق نخواهد شد.
ادامه دارد...