دو ساعت مانده به غروب
مرا از داخل کابینت برداشت و سه ملاقه ماست درونم ریخت.
بر بخت سیاه خودم نفرین فرستادم که از میان آن همه خوردنیهای خوشمزه و رنگارنگ، نصیب مرا ماست سفید قرار داده است.
نعناع که ریخت دلم یک ذره گرم شد.
ماست را با نعناع هم زد و نگاهی به ریختشان انداخت.
به فکر فرو رفت...
نه... ماست رنگ پریدهتر از آن است که با نعناع جلوه پیدا کند.
بلند شد ...
سه غنچهی گل محمدی و چند برگ ریحون آورد.
برگهای ریحون را جفتجفت از بزرگ به کوچک در مزرعهی سفید و سبز ماست و نعناع کاشت و غنچههای گل محمدی را در آغوششان گذاشت.
آفرین بر ذوقت کدبانوی هنرمند
حالا...
وقتی از چشم تشنهی روزهداران خودم را میبینم، در لابلای نگاهشان این شعار مینیمالیستها را میخوانم:
کم، زیاد است و زیبایی در سادگی است