یک سال گذشت
از آن عصر تاریکی که در طبقه آخر بیمارستان، از گوشه پنجره به غروب آفتاب خیره شده بودم .و شاید آن روزها عمیق ترین آرزویم این بود این غروب، برای من آخرین غروب باشد اما برای تو نه .
شاید همه دورت جمع شده بودند و به نوعی نگران بودند . اما من می توانستم از چشمانت بخوانم تنهایی را ، فریاد تمام روزهای مسکوتات را ،می توانستم ببینم آغوش سرد بی کسی را .
برای من آن روز شد لمس خاطرات در گَرد پرتوهای غروب خورشیدی که آرام آرام جان عزیزم را از من گرفت و شب از ترس پشت کوه پنهان شد .
کسی نمی داند ساعت ۱۰ شب آن روز چگونه از هراس بی کسی پشت عقربه های ساعت عمرم قایم شده بودم . هیچ کس نمی داند آن شب ، وقتی سرم را روی بالشم گذاشتم ، چه پارادوکس عجیبی را تحمل کردم...در آغوش کشیدن خاطراتی نرم با دلی سنگ که بی امان می دود برای آنکه زیر سایهبان یک آشیانه از هجوم بی امان خاطرات در امان بماند .
حالا یکسال از آن روز می گذرد . سال قبل در وصف این روز تلخ ، این گونه نوشته بودم :
اما الان که مجال این را دارم که با احساساتی واقعی تر به آن اتفاق نگاه کنم ، می بینم که آن پایانی که در نوشته سال قبلم از آن دم زدم ، برایم نسبت به بیهوده ادامه دادن این گزاف کاریای که زندگی می نامیماش ، مناسب تر بود .
ترجیح می دهم همیشه خام بمانم و تجربه را با بهای سنگینش، یعنی فقدان، بگذارم برای عاقل ها . همان هایی که به این جدی گرفتن و منطقی نگاه کردن به بیهوده ترین دارایی آدمی یعنی زندگی، می بالند. انهایی که بی نهایت در وصف زندگی شعر و رمان سرهم کردهاند .همان هایی که پروین اعتصامی این گونه خطابشان می کنند :
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است ....
و در نهایت : خدا همه اسیران خاک را مورد رحمت خود قرار دهد🖤