ویرگول
ورودثبت نام
کیانا جوانرودی
کیانا جوانرودینویسنده و تصویرگر
کیانا جوانرودی
کیانا جوانرودی
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

حس زندگی

هوا بارانی و ابری‌ است. باز هم مدرسه و کلاس درس‌های عمومی کسل کننده. درس‌هایی که هیچ‌ جای زندگی‌ام بدردم نمی‌خورد.
ردیف کنار پنجره، ته نیمکت یکی مانده به آخر نشسته‌ام. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و موهای کمی بهم ریخته‌ام را تکان می‌دهد. دستم را زیر چونه‌ام میگذارم و بی توجه به حرف‌های معلم تندمزاج تاریخ، چشم‌هایم را میبندم.

 “وارد تراس چیده شده‌ی نقلی‌ام میشوم. باران ریزی درحال باریدن است و نسیم خنکی بین شاخ و برگ‌ درخت‌های قدبلند و پیر جنگل میپیچد. نفس عمیقی میکشم و جز بوی خاک باران خورده چیزی به مشامم نمی‌رسد. از هیاهو به دور و آسوده از هر مشغله‌ای.
باد شدیدتری می‌وزد و پوست بدنم را لمس می‌کند. کمی به خود میلرزم و از این لرزش و سرمایی که داخل بدنم پیچیده آست لبخندی روی لب‌هایم می‌اید.
سریع به داخل کلبه می‌آیم و مشغول دم کردن قهوه‌ میشوم.
همسرم درحال روشن کردن شومینه‌ای است که سالهاست از آن هیچ استفاده‌ای نشده. سخت مشغول است و هرزگاهی هم صدای خرابکاری‌هایش به گوش می‌رسد. اما هیچ چیز عصبی‌ یا ناراحتم نمی‌کند و حتی همین خرابکاری‌هایش هم لبخند بر لبم می‌آورد.
قهوه را روی شعله‌های آبی و نارنجی گاز کوچولوی کلبه می‌گذارم تا دم بکشد.
به سمت اتاق میروم و ژاکت بسیار قدیمی‌ نازک زرد رنگ با لبه‌های قهوه‌ای رنگی که مادرم به من یادگاری داده است را میپوشم. جلوی آینه می‌ایستم و نفس عمیقی میکشم.
ژاکت پیرم را آروم نوازش میکنم. همیشه در کودکی‌ام وقتی مادرم این ژاکت را میپوشید به او میگفتم: چجوری همچین چیزی گرمت میکنه؟ اینکه هم نازکه و هم بافتنی درشت درشته و بینش کلی جا برای رد و بدل هوا داره؟
و او میگفت: تنها چیزی که توی سردترین هوا هم گرمم میکنه. همین ژاکت بافتنی‌ نازکیه که عمه بابات برام بافته.
و حال نوبت من شده تا از آن استفاده کنم متوجه شده‌ام که تنها چیزی که در سردترین هوا هم می‌تواند گرمم کند همین ژآکت قدیمی بافتنی‌ست.
از اتاق بیرون می‌ایم و متوجه درشت‌تر شدن باران میشوم. خوشحال‌تر از قبل به سمت آشپزخانه می‌روم تا قهوه‌هایم را از روی گاز بردارم.
ماگ‌های خوشرنگ ماتی که روی کابینت آماده بود رو برمیدارم و داخلشون قهوه‌ خوشبویی که دم کرده‌ام را میریزم. با اضافه کردن شیر کمی آنها را خوشمزه‌تر و دلنشین‌تر می‌کنم. درگیری همسرم با شومینه بالاخره تمام شده بود. قهوه را به دستش دادم و هردو وارد تراس شدیم.
این لحظه برایم قشنگترین و پر آرامش‌ترین لحظه زندگی‌ام است. دور از شلوغی شهر، دور از آدم‌‌ها، دور از مشغله‌ّی فکری و دور از بدو بدو‌های کلان شهری.
یک قلوپ از قهوه‌‌ام مینوشم. گرمای آن داخل بدنم را گرم می‌کند و طعمش مانند اولین تجربه خوردن بستنی در دوران نوزادی‌ خوشایند است. همانقدر جدید و دلنشین.
جنگ بین باد و شاخه‌های درختان برایم از هر صلح و آرامشی جذاب‌تر است.
باران به نرده‌های تراس برخورد می‌کند و به سمت بدنم پرتاب میشوند. بر روی پوست گرم پاهایم بسیار سرد هستند اما حس خوبی را منتقل می‌کند حسی مانند پا گذاشتن بر روی شن‌های نرم و داغ ساحل. همانقدر که می‌تواند چندش باشد همانقدر هم می‌تواند لذت بخش باشد.
روی صندلی‌ای که گوشه‌ی تراس است مینشینم و به رقص و پیچ و تاب درخت‌ها خیره میشوم.
گویی بهترین رقصی است که در طول زندگی‌ام دیده‌ام. خوشحالی تک تک اجزای بدنم را حس میکنم. حس زندگی در تمام وجودم مثل خون درجریان است.
قلوپ دیگری از قهوه‌ام مینوشم و سعی میکنم مزه‌‌هارا دقیق تر تشخیص دهم و با تمام حسگر‌های زبانم مزه مزه کنم.
ته مزه‌ آن قهوه مرا دیوانه میکند. مزه‌ای شبیه به خانه‌ی مادربزرگم است. گرم و صمیمی و پر از مهربانی.
بعداز گذشت چند دقیقه، باران کم و کمتر میشود و تبدیل به قطره‌هایی میشود که از شاخه‌ها به سمت خاک‌های خیس خورده میریزد.
گویا در این جنگ بازهم باد برنده نشده است و شاخه‌های درختانی که دیگر جانی برایشان نمانده و ضعیف شده‌اند هنوز سرجایشان هستند. اما مهم آن است که آنها با تمام زورشان در برابر باد موفق شدند. هرچند سخت و دشوار اما توانستند.
نور خورشید کم کم از میان شاخ و برگ‌ها نمایان می‌شود. گویی چیزی یا کسی درحال ظهور است.
لبخند میزنم و اجازه می‌دهم تا گرمای خورشید سرمای وجودم را ازبین ببرد.
چشمم به رنگین کمان طولانی و دل انگیزی میخورد که بلافاصله بعداز تمام شدن باران، زیبایی‌‌هایش را به نمایش گذاشته است.”

 با کوبیده شدن خودکار بر روی نیمکت شکسته‌آم به خودم می‌آیم و معلمم را عصبی رو به رویم میبینم.
گویا تایم زیادی در رویا سپری میکردم و او از این بابت بسیار آزرده خاطر شده است.
با خشم سرم داد میزند تا کلاس را ترک کنم.
راستش از این بابت ناراحت نشدم و با رضایت کامل آن کلاس خسته کننده را ترک کردم.
و در آخر بهترین لحظه‌های زندگی‌ام همان موقع‌هاییست که از زندگی واقعی‌‌ جدا می‌شوم و در رویاهایم سیر و سفر می‌کنم.

داستان کوتاهخیالبافینویسندگینوشتنرویا
۴
۰
کیانا جوانرودی
کیانا جوانرودی
نویسنده و تصویرگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید