
در خانه مادربزرگش بود. آنقدر بحث بالا گرفت که بجای ادامه دادن ترجیح داد آنجارا هرچه سریعتر ترک کند. با عصبانیت سوار ماشین کمی قراضهاش شد و تمام خشمش را بر روی پدال گاز بی گناه خالی میکرد. رفته رفته درد قلبش بیشتر میشد و دید او تار تر. چندی بعد با دیدن کامیون بزرگی رو به روی ماشینش به خودش آمد، پایش را بر روی پدال ترمز فشار داد اما دیگر کار از کار گذشته بود.
نیلا فقط صدای آژیر آمبولانس و پلیس را میشنید. هرج و مرج زیادی را بالای سرش حس میکرد اما نمیتوانست چشمانش را باز کند. توانی نداشت تا بدنش را حرکت دهد. سنگینتر از همیشه شده بود. تنها در آن لحظه صورت پسر کوچولویش جلوی چشمانش بود و در آخر با فکر او روی آسفالت سرد و سفت بیهوش شد.
او را به بیمارستان رساندن و به همسرش زنگ زدند و خبر تصادف نیلا را به او دادند.
همسرش سراسیمه از راه رسید. نیلا در اتاق عمل زیر دست یکی از بهترین پزشکهای آن بیمارستان بود. حداقل این موضوع کمی دلگرم کننده بود.
او بسیار مجروح شده بود. بدن ظریف و نهیفش با زخمهای زیادی نقاشی شده بود. نیما پشت درهای اتاق عمل بی تاب بود و فقط التماس میکرد یک بار دیگر هم که شده است بتواند صدای او را بشوند، دستانش را لمس کند، او را در آغوش بکشد.
پسر کوچولوی از همه جا بی خبرشان به نیما زنگ زد و درخواست کرد که هنگام برگشت به خانه برای او بستنی مورد علاقهاش را بخرند. نیما با شنیدن صدای نهیف و آرام پسر کوچولویشان اشکهایش سرازیر شدند و با گفتن باشهای تلفن را قطع کرد.
بعداز چهار ساعت که گویی چهار سال گذشته بود دکتر از اتاق عمل بیرون آمد، صورتش پر از ناامیدی و غم بود. نیما از ترس خشکش زده بود و حتی دلش نمیخواست بپرسد چه شده است؟ او از هر جوابی هراس داشت.
دکتر او را به اتاقش دعوت کرد تا بتوانند راحتتر صحبت کنند.
دکتر به چشمهای پر از اشک و پر التماس نیما نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و شروع کرد: “همسرتون تصادف شدید داشته. کمی هم دیر به بیمارستان رسیده و خون بسیار زیادی ازش رفته. عملهای زیادی روی پاهاش و لگنش انجام دادیم اما مشکل قلبیای که از قبل داشته کار رو سختتر میکنه.قلبش بسیار ضعیف شده توان پمپاژ خون را به کل بدن نداره و چندتا از دریچههای مهم هم بسته شده. ما اسم همسرتون رو تو لیست انتظار برای اهدای قلب نوشتیم و تمام سعیمون را میکنیم که در اولویت قرار بدیم. جای نگرانی نیست. امیدوار باشید.”
نیما با شنیدن حرفهای دکتر نمیدانست چه بگوید! خشکش زده بود. باورش نمیشد قلب مهربون و معصوم همسرش دیگر جوابگو نبود. بهت زده فقط به در و دیوار بد رنگ بیمارستان نگاه میکرد. در عرض چند دقیقه کل زندگیشان خراب شده بود. حال دیگر خانه دومشان بیمارستان شده بود.
نیلا در قسمت مراقبتهای ویژه بستری بود. نیما از پشت شیشه اتاق او را نگاه میکرد. چشمان زیبای مشکیاش بسته بود. پوست لطیفش پر از جای زخم و بخیه بود. دستگاه کنارش ضربان ضعیف قلبش را به وضوح نشان میداد.
قلب نیما با دیدن تن بیحال جگرگوشهاش بر روی تخت بیمارستان به درد میآمد.
اشکهایش بی وقفه روی گونههایش جاری بود، اولین باری بود که او نمیتوانست قوی باشد.
هرچه میگذشت ضربان قلب نیلا ضعیفتر میشد.
نیما به هردری میزد تا بتواند برای همسرش هرچه زودتر کاری کند. و چه لحظه تلخی که برای زنده ماندن عزیزترینش منتظر مرگ عزیز دیگری بود.
بعداز گذشت شبهای تمام نشدنی و پی در پی همه، امیدشان را از دست داده بودند. قلب نیلا دیگر توان زنده نگه داشتن او را نداشت و هی بی جانترو بی جانتر میشد.
اواخر شب بود که نیما به محوطه بیمارستان رفت و بر روی نیکمتی که رو به روی یک برج مسکونی بود نشست. او تنها به پسر کوچولویشان فکر میکرد و با خود حرف میزد. صحبت با خودش دیگر کار هرروزش شده بود. او دسته کم تبدیل به یک دیوانه شده بود. هنوز امید داشت میدانست نیلا قوی تر از این حرفهاست. هنوز به برگشتن نیلا، به در آغوش کشیدن او ایمان داشت. هنوز مطمعن بود نیلا برمیگردد و مدرسه رفتن فسقلیشان را تماشا میکنند.
با خود زمزمه کرد: “ اگر تا نیم ساعت دیگر چراغ یکی از اتاقهای اون برج روشن بشه پس یعنی هنوز هم امیدی هست."
نیما خودش را اینگونه آرام میکرد و به تمام حرفهای دکترها بی اعتنایی میکرد و راه خودش را پیش میگرفت.
او تنهایی نمیتوانست از پس این زندگی بربیاید، چگونه پسر کوچولویشان را تنهایی بزرگ میکرد؟ چگونه جای خالی مادرش را برای او پر میکرد؟
نیما فقط همین را میدانست که: “نیلا باید برگردد”.
همانطور که نیما در هپروت به سر میبرد و منتظر روشن شدن یکی از چراغهای اتاق آن برج بود، تلفنش به صدا درآمد.
دکتر بود. اما اینبار صدای دکتر متفاوت بود. خوشحالتر و سرحالتر از دفعههای قبل بود. نیما سریع ازجایش پرید و همان لحظه نور یکی از اتاقها روشن شد. برق از سه فازش پریده بود. باورش نمیشد.
به اتاق دکتر رفت. دکتر با خوشحالی به او خبر داد که برای نیلا قلبی پیدا شده است که از همه لحاظ با او سازگار است.
نیما از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. دقیقا همان حسی را داشت که برای اولین پسرشان را در آغوش گرفته بود. گویی دوباره پدر شده است. نیما سریعا برگه رضایت نامه را امضا کرد و بقیه کارهای اداری را هم انجام داد.
در اولین فرصت نیلا را به اتاق عمل بردند و شروع کردند.
تقریبا یک هفتهای میشد که او در کما بود. نیما فقط در این مدت با صحبت با بدن بی حرکت و زخمی او شبش را صبح میکرد. دستان نیمه سردش را میگرفت و سعی داشت آنها را گرم کند.
در نبود او حتی یک لحظه هم پایش را در خانهشان نگذاشته بود.
نیلا دیگر میتوانست به زندگی برگردد. فقط با یک لحظه غفلت چه عذاب بزرگی برایشان رقم خورده بود. نیلا عمل سخت و پر استرسی را در پیش داشت. “ عمل پیوند قلب” یکی از حساسترین و پراسترسترین عملها که هر پزشکی آن را قبول نمیکرد.
نیما دیگر بعداز ساعتها گز کردن تمام راهروهای بیمارستان را یادگرفته بود.
بعداز گذشت چندین ساعت طولانی دکتر از اتاق عمل بیرون آمد ولی اینبار با دفعه قبل فرق داشت.
صورت دکتر پر از امید و خوشحالی بود. او خوشحال بود از اینکه توانست نیلا را به زندگی و آغوش گرم خانوادهاش برگرداند. نیما درونش غوغا بود نفس عمیقی کشید و بر روی زمین سرد بیمارستان بیحال ولوو شد. دیگر توانی نداشت.
لبخند کمرنگی زد و تک تک لحظههای این دو هفته از جلوی چشمانش مانند یک فیلم رد شد.
دو ماه از آن فاجعه اسفناک و عمل سخت نیلا میگذرد. آنها به یکی از آٰرامترین نقطه شهرشان نقل مکان کردند.
به دور از هیاهو و شلوغی شهر به زندگیشان میرسیدند. خانواده سه نفرهشان گرم و صمیمیتر از قبل شده بود. قدر تک تک لحظهها و یکدیگر را بیشتر میدانستند.
نیلا میز عصرانه زیبایی را در حیاطشان چیده بود. زندگی با قلبی جدید حس و حال عجیبی داشت، گویی از نو متولد شده است.
دستتش را زیر چانهاش گذاشته بود وبا لبخند ملیح و پر آرامشش به همسرش و پسر شیطونشان نگاه میکرد و تمام اتفاقات این چندماه اخیر را مرور میکرد.
حال او نفسهایش را مدیون مرگ انسانی دیگر شده بود.