ویرگول
ورودثبت نام
کیارش عدل
کیارش عدل
کیارش عدل
کیارش عدل
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

جوانه‌ای در دل طوفان

در دلِ کوهی سرسبز، مسیری دلگشا وجود داشت که مردمان اطراف برای یافتن آرامش و دوری از شلوغی به آن پناه می‌آوردند. روزی، ناگهان آسمان تیره و تار شد و گردبادی سهمگین آغاز به وزیدن کرد. شاخه‌های درختان در هم پیچیدند و برگ‌ها چون مرغان هراسان در آسمان پراکنده شدند.

صدای فریاد و آشوب در گرفت: گروهی برای نجات خویش پا به فرار گذاشتند و برخی هراسان در پی سرپناهی می‌گشتند. در این میانه، تنها یک نفر بود که به جای تسلیم‌شدن در برابر وحشت، درختی را که شکسته و آسیب‌دیده بود، در آغوش گرفت تا مانع از شکستنِ بیشتر شاخه‌هایش شود. قطرات باران بر گونه‌هایش می‌چکید، اما او زیر لب زمزمه کرد: «خدایا، مرا به یاد آور که پناهم تویی.»

طولی نکشید که باد از شدت خود کاست و رفته‌رفته خاموش شد؛ برگ‌های جداشده بر زمین نشستند و مردمی که مانده بودند، خسته و آشفته بر جای ماندند. مرد، نگاهی امیدوار به جمع انداخت و در حالی که قلبش سرشار از شکر بود، آرام گفت: «رهبری یعنی همین؛ آن‌که نخست ایمان می‌آورد و بذر امید را می‌کارد، تا دیگران نیز باور کنند که این جهان، زیر سایهٔ خدایی مهربان است و می‌توان حتی در سخت‌ترین طوفان‌ها هم ایستادگی کرد.»

سپس دست بر سینه گذاشت و رو به آسمان نجوا کرد: «الحمدلله، که بار دیگر نشان دادی از دل تاریکی، می‌توان به نوری تازه رسید.» بعد، رو به مردم کرد و گفت: «در سختی‌های زندگی، بدانید که یادِ خدا چراغ شماست. خداوند می‌فرماید: “إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا”؛ به او توکل کنید تا روشنایی و آرامش را در قلب خویش بیابید.»

آن روز، گردباد رفته بود، اما در دل همه نوری تازه طلوع کرده بود.

دلسختیرهبرینور
۶
۰
کیارش عدل
کیارش عدل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید